بزرگنمايي:
چه خبر - روايت پيام دهکردي از مبارزه با زندگي
پيام دهکردي را بيشتر بهعنوان بازيگر تئاتر ميشناسند اما اگر زياد اهل ديدن تئاتر نباشيد و کارهاي تلويزيوني را دنبال کنيد، حتما او را در سريالهاي «مدار صفردرجه» و «شهريار» به ياد داريد. چند سال پيش بود که بيماري سختي به سراغش آمد و شايد عدهاي از ماندنش نااميد شدند اما گامهاي استواري که داشت، او را دوباره به زندگي برگرداند و باعث شد تعريف ديگري از زندگي پيدا کند. بيمارشدنش، او را مدتي از کار دور کرد. دهکردي مدتي را در لاهيجان زندگي کرد اما چند وقتي است با برنامه «شب تئاتر» شبکه چهار به دنياي هنر بازگشته است. به گفته خودش علاقهاي به اجرا ندارد اما دغدغه او براي بازگشت به تلويزيون اين بود که بتواند قدمي براي بهترشدن وضعيت تئاتر بردارد. به اين بهانه به سراغش رفتيم تا گپ کوتاهي با او داشته باشيم.
کودکي پيام دهکردي چگونه گذشت؟
دهکردي متولد سال 56 و اهل شهرکرد است و تا 10 سالگي در آنجا زندگي کرده و بعد از آن با خانواده راهي اصفهان شده است. کودکياش را با تمام بالا و پايينهايي که دارد، يکي از فصلهاي تکرارنشدني زندگياش ميداند که هميشه در خاطرش ثبت شده است. پدرش کارمند بانک کشاورزي و مادرش معلم بود و در خانوادهاي فرهنگي بزرگ شده است. يک خواهر و برادر بزرگتر و يک برادر کوچکتر از خودش دارد.
خودش ميگويد:
«آن روزها خانواده گرم و صميمياي بوديم و چون آن زمان همه با هم رفت و آمد داشتند، خاطرات کودکي من پر از تصاوير ناب و بهيادماندني است که خيلي وقتها در دل کتابها و بعضي از فيلمها ميتوان آنها را ديد.»
علاقهاش به بازيگري به همان روزهاي کودکي برميگردد. از همان موقع که در شهرکرد بود، به همراه پسرداييهايش تقليد صدا زياد کار ميکرد و به گفته خودش، «همگي و بهويژه من در خلوت کودکانه خودمان اداي ديگران را زياد درميآورديم.»
همين کارهاي به ظاهر پيشپاافتاده، او را به اين کار علاقهمند کرد. به اصفهان که مهاجرت کردند، در مدرسه و دوران راهنمايي، به پيشنهاد خودش، صندوقي را به نام صندوق لطيفهها به ديوار مدرسه نصب کرده بودند که دانشآموزان مدرسه، لطيفههايي را روي کاغذ مينوشتند و داخل صندوق ميانداختند و او هر روز، سر صف صبحگاه اين لطيفهها را با صداهاي مختلف بازي ميکرد و قطعهاي از شعر حافظ را هم با زيرصدايي از تار استاد شهناز ميخواند که اين کار بسيار مورداستقبال قرار ميگرفت. بين زنگهاي تفريح هم آهنگ استاد شجريان را در مدرسه پخش ميکرد که همه اينها در يک دوره برعهده او بود.
ورود پيام دهکردي به دنياي هنر
از آن زمان، کار براي دهکردي جديتر شد و همزمان در مقطع راهنمايي و بعد هم دبيرستان مشغول تئاتر دانشآموزي شد و درکنارش، کار تقليد صدا را هم دنبال ميکرد و علاقه زيادي به اين کارها داشت. برادربزرگش پزشک بود و همين باعث شده بود تا خانواده انتظار داشته باشند پيام هم همين راه را دنبال کند. به اصرار خانواده و بهرغم علاقه خودش، به ناچار در کنکور پزشکي شرکت کرد.
دهکردي ميگويد:
«سرجلسه کنکور تصنيف «ز من نگارم، حبيبم خبر ندارد» استاد شجريان را زمزمه ميکردم و گزينهها را خيلي تفريحي و بدون اينکه پاسخ سوالات را بدانم، علامت ميزدم. طبيعتا قبول هم نشدم و بعد از آن خانواده را مجاب کردم که اجازه دهند يکبار هم علاقه خودم را امتحان کنم. همين شد که در کنکور دانشگاه آزاد اسلامي با رتبه 21 در رشته نمايش با گرايش بازيگري قبول شدم اما ديدم شرايط براي بازيگري خوب نيست و مطلوبي که من ميخواهم، نيست به همين دليل تغييرگرايش دادم و ادبيات نمايشي خواندم.»
او سپس موفق به کسب مدرک ليسانس ادبيات نمايشي شد. دهکردي به موازات دوران دانشجويياش در اراک، همزمان در اصفهان تحتآموزش مرحوم استاد کريمي در تئاتر فعاليت و در تهران شاگردي استاد سمندريان را ميکرد. او کلاسهاي بازيگري استاد سمندريان را در 17سالگي در تهران آغاز کرد. دهکردي در طول هفته بين اين سه شهر در رفت و آمد بود و آن زمان به دليل دشواري در تردد و نبود وسيله حملونقل، گاهي زمستانها، مجبور ميشد با کاميون رفت و آمد کند تا به مسيري برسد و از آنجا با اتوبوس ادامه دهد. 6 ترمه ليسانسش را گرفت و در تهران مستقر شد و کار حرفهاياش را آغاز کرد.
دهکردي درباره کارهايش ميگويد:
«من سالها کار ميکردم اما جديترين کار تئاتري که از من ديده شد، در سال 78، 79 و نمايش «کرگدن» به کارگرداني وحيد رحماني و نمايش «افسون معبد سوخته» به کارگرداني کيومرث مردادي بود.
بعد از اينها بود که سريال «شهريار»، «مدار صفردرجه» و فيلم «يک بوس کوچولو»ي بهمن فرمانآرا پخش شد.» او به موازات فعاليتش در عرصه هنر، فوقليسانس کارگردانياش را هم گرفت.
شروع يک تغيير
حدود 10 تا 12 سال پيش بود که دهکردي ناگهان بيمار شد. او با مراجعه به بيمارستان بستري شد و ابتدا پزشکان همهچيز را به شوک و حمله عصبي ربط دادند. بعد از آزمايشهاي مختلف و شرايط باليني، از او نمونهبرداري مغز استخوان صورت گرفت که به گفته خودش بسيار دردناک بود. پزشکان بعد از بررسي به اين نتيجه رسيدند که نوعي اختلال مغز استخوان رخ داده است. بعد از آن مقطعي را در بيمارستان و مدتي در خانه بستري بود اما به گفته خودش، خدا خيلي به او لطف داشته که اين بيماري مهار شده و مشکلي برايش ايجاد نميکند و ممکن است تا سالها به همين شکل باقي بماند.
دهکردي از روزهايي ميگويد که بيمارياش را متوجه ميشود:
«چند شب اولي که در بيمارستان بودم خيلي سخت گذشت. تصور کنيد من آدم سالمي بودم که با پاي خودم به بيمارستان رفتم و چند دقيقه بعد با برانکارد از جلوي ماشينم، من را به ساختمان آن سوي کوچهاي منتقل کردند که مرکز تصويربرداري بود و حتي به زور ميتوانستم انگشتان دستم را حرکت دهم. اين اتفاق، شرايط عجيبي را براي کسي رقم ميزند که در اوج جواني است. به ناگهان احساس ميکني که الان بودي، اما هر آينه ممکن است، نباشي.»
او ادامه ميدهد:
«خيلي خوب يادم هست که دو شب بسيار هولناکي را از نظر روحي گذراندم. اما بعد از آن به خودم گفتم تا ديروز اين نبوده، اما از امروز به بعد اين هست و به پيام دهکردي چيزي بهعنوان بيماري اضافه شده است. همانجا بود که تصميم گرفتم بيماريام را دوست داشته باشم و با آن کنار بيايم و از فرداي آن روز تصميم گرفتم به خودم برسم. عطر ميزدم و سر و صورتم را اصلاح و سعي ميکردم به روند عادي زندگي برگردم. مدتي بعد که پزشکان نمونهبرداري مغز استخوان گرفتند، از نتيجه بهدست آمده بسيار خوشحال بودند و عنوان کردند که من جزء چهار درصدي هستم که حالا حالاها بايد زندگي کنم و ميتوانم روي پاهاي خودم راه بروم.»
حالا بيماري دهکردي تحتکنترل است اما بايد چکاپهاي دورهاياش را داشته باشد.
در روزهاي نخست بيماري چه گذشت؟
شنيدن علت بيماري بهويژه اگر بيماري سختي باشد، کار دشواري است و شايد خيليها اين لحظه را تاب نياورند.
دهکردي ميگويد:
«اولينباري که پزشک بيماري را به من گفت، تنها بودم، تپش قلب عجيبي گرفتم. بدنم يخ کرده بود و دلآشوبه به سراغم آمد که قابل توصيف نيست. يک برهوت و فضاي مهآلود گم و گنگي است که تعريفي ندارد و انگار همهچيز در گنگي به سر ميبرد.»
او به اولين چيزي که در آن لحظه فکر کرد، اين بود که همهچيز تمام شد. هم اتاقي او فردي مبتلا به سرطان و جانباز شيميايي بود که شيميدرماني ميشد. از نظر روحي به هم ريخته بود و تصور ميکرد اين بيمار، آينده اوست و به همين دليل از نظر روحي در شرايط بسيار بدي قرار گرفته بود. اما همهچيز تغيير کرد و تقدير بر آن شد که او به زندگياش ادامه دهد. دهکردي معتقد است در انتهاي يأس ميتوان جوانه اميد را ديد، همانطور که در انتهاي شب، سپيده روز را ميتوان ديد.
او ادامه ميدهد:
«وقتي به پايان نقطه ميرسيد، دو راه پيشرو داريد، يا اينکه وا دهيد که من هيچوقت آدم وادادن نبودم و هميشه سعي کردهام مستقل باشم که اين ويژگيام را مديون پدرم هستم. در زمان کودکي و نوجواني سختگيريهاي پدر بسيار من را آزرده ميکرد اما الان که به عقب برميگردم، ميبينم که واقعا اين مستقلبودنم را مديون او هستم و آنچه از اعتقاد و باورهاي عميق معنوي و مذهبي و عاطفي در درونم دارم را مديون مادرم. من خودم را وا ندادم و بين وادادن و واندادن، دومي را انتخاب کردم و تصميم گرفتم روزهاي باقيمانده از زندگيام را به بهترين شکل زندگي کنم و از آن لذت ببرم. به قول حافظ پنج روزي که در اين مرحله مهلت داري، خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست.»
بعد از پذيرش بيماري، همهچيز به سرعت برايش تغيير کرد و خوب پيش رفت. خانواده، دوستان، همکاران و دانشجويانش در تمام فرآيند بيماري در کنارش بودند و او را تنها نگذاشتند.
از نظر دهکردي، آدمها در دردهايشان بزرگ ميشوند و هيچ آدمي را در اين عالم نميتوان يافت که زيبا باشد و درد نکشيده باشد و ادامه صحبتش را به شعر «مرد را دردي اگر باشد خوش است» پيوند ميزند.
او معتقد است: «درست است که گاهي اين دردها چيزهايي را از آدم ميگيرد و رنجهايي را ايجاد ميکند، اما آدمها در دردهايشان بزرگ ميشوند. در واقع، نوع مواجهه ما با دردها وضعيت ما را با جهان تعيين ميکند. همه اين مريضي و دردهايي که در زندگي کشيدم به من ثابت کرد که بايد امروز را زندگي کنيم. اگر بخواهيم به خاطر ديروز يا فردايي که نيامده، زندگي کنيم، عمر را از دست دادهايم و زندگي بيبرکتي را براي خود رقم زدهايم که خروجي آن چيزي نخواهد بود. اما اگر گذشته را فراموش نکرده باشيم و آينده را هم به صورت چشماندازي نگاه کنيم و تمام هم و غم خود را صرف اکنون کنيم، زندگي دريچه جديدي را باز ميکند.»
او سالها سيگار ميکشيد و هرگز تصور نميکرد روزي بتواند آن را کنار بگذارد و حتي شنيدن اينکه کسي سيگار را ترک کرده، برايش دور از ذهن بوده است اما حالا دو سال و دو ماهي است که آن را ترک و سعي کرده خودش را در وضعيت جديد زندگياش پيدا کند. از نظر او، هر مقطع از زندگي فرصتي است براي کشف برکتهاي جديدي که در کنار ماست و در آن زندگي ميکنيم، اما آنها را نميبينيم.
به اعتقاد خودش، پيام دهکردي امروز با پيام دهکردي قبل از بيمارياش تفاوت زيادي کرده است. بيماري، درد و هر رنجي که انسان ميکشد، اگر در درونش ريشه بدواند و بتواند با اين رنج ارتباط برقرار کند انديشههاي جديد در او شکل ميگيرد و يقينا زندگي او را زير و رو ميکند. او در ادامه حرفهايش به اين نکته اشاره ميکند که: «من بعد از بيماري از چيزهايي لذت ميبرم که هرگز قبل از آن برايم لذتبخش نبودند. وقتي عدم و نيستي اتفاق ميافتد، پي به وجود ميبريد. اگر عدم نباشد، وجود اصلا معنايي ندارد. اما نيستي است که باعث ميشود ما قدر وجود را بدانيم، درست مانند شبي که هست و فردا، روز به دنيا ميآيد. اين بيماري هم براي من همين بود. من در زندگي سختيهاي زيادي کشيدم که بخشي از آن چيزي بود که بر من حادث شد و بخشي، چيزهايي بود که خودم مسبب آن بودم.
اما همه اينها را به فال نيک ميگيرم و وقتي به گذشته برميگردم، خدا را شاکرم که درحال حاضر، اين آدمي که حرف ميزند، نسبت به آدم چند سال پيش، آدم قابلدفاعي است.»
بيشتر بدانيد : پيام دهکردي، ستاره ايي که از فقر آمد!!
بيشتر بدانيد : وقتي پيام دهکردي گريه رضا صادقي را درآورد!
بيشتر بدانيد : پيام دهکردي: به عنوان بازيگر تئاتر بايد به فكر امور لولهبازكني باشم!
بيشتر بدانيد : گفتوگو با پيام دهكردي كارگردان نمايش «متولد 1361»
منبع: روزنامه فرهيختگان