زني که با فرمانده داعش مصاحبه کرد و زنده ماند + عکس
جهان
بزرگنمايي:
چه خبر - مصاحبه سعاد مخنت با فرمانده داعش
سعاد مخنت، درخواست کرده بود تا با يکي از رهبران داعش مصاحبه کند. تقاضاي او براي مصاحبه در طول روز و در مکاني عمومي رد شد. به جاي آن بايد ساعت 11:30 شب در مرز ترکيه و سوريه سوار ماشيني ميشد که يکي از فرماندهان ارشد داعش در آن نشسته بود. مخنت بر ترديدهايش غلبه کرد و براي مصاحبه رفت و با مرد جوانِ تحصيلکردهاي مواجه شد که از خيلي جهات او را ياد برادر کوچک خودش ميانداخت.
به من گفتند تنها بيا. نبايد کارت شناسايي ميبُردم و بايد تلفن همراه، دستگاه ضبط صدا، ساعت و کيفم را در هتلم در انتاکيۀ ترکيه جاميگذاشتم. فقط ميتوانستم دفترچه و خودکار ببرم.
در عوض، ميخواستم با يکي از مهرههاي پرنفوذ حرف بزنم، کسي که بتواند استراتژي درازمدت دولت اسلامي عراق و شام يا داعش را توضيح بدهد. تابستان 2014 بود، سه هفته پيش از آن که اين گروه با انتشار ويدئوي سربُريدن روزنامهنگار آمريکايي، جيمز فولي، در اينجا مشهور شود. حتي همان زمان هم حدس ميزدم که داعش به بازيگر مهمي در دنياي جهاد در جهان تبديل خواهد شد. من روزنامهنگاري بودم که ستيزهجويي در اروپا و خاورميانه را براي نيويورکتايمز، خروجيهاي خبري مهم آلمانيزبان و اکنون واشنگتنپست پوشش ميدادم. ديده بودم که در دنياي خلقشدۀ پس از حملات يازده سپتامبر، دو جنگ به رهبري آمريکا و تحولاتي که اکنون به بهار عربي مشهور شدهاند، اين گروه شکل گرفت. سالها بود که با برخي اعضاي آتي اين گروه حرف ميزدم.
به رابطهايم با داعش گفتم که هر سؤالي بخواهم ميپرسم و قرار نيست تأييديۀ نقل قولها را بگيرم يا مقاله را پيش از انتشار نشانشان بدهم. همچنين بايد تضمين ميکردند که ربوده نشوم و چون گفته بودند کس ديگري را از واشنگتنپست نياورم، تقاضا کردم رابط مورد اعتمادم همراهم باشد، کسي که کمک کرده بود قرار اين مصاحبه را بگذارم.
به رهبران داعش گفتم: من متأهل نيستم. نميتوانم با شما تنها باشم.
سعاد مخنت
من، زن مسلماني از تبار مراکشي - ترکي هستم که در آلمان به دنيا آمده و بزرگ شدهام، بين روزنامهنگاراني که جهاد جهاني را پوشش ميدهند مورد خاصي هستم، اما از همان زمان که به عنوان يک دانشجوي کالج شروع به گزارش دادن دربارۀ هواپيماربايان يازده سپتامبر کردم، به خاطر پيشينهام، دسترسيِ منحصربهفردي به رهبران ستيزهجوي زيرزميني داشتهام، مثل همين مردي که ميخواستم آن روز در ماه ژوئيه در ترکيه ببينم.
ميدانستم که داعش روزنامهنگاران را گروگان ميگيرد، اما نميدانستم رهبري که قرار است ملاقات کنم، مدير برنامۀ گروگانگيريِ اين گروه است و بر کار آن قاتلي نظارت داشته که با لهجۀ بريتانيايي در ويدئوهاي اين گروه ظاهر شد و نزد جهانيان به «جان جهادي» معروف شد. بعداً فهميدم مردي که تابستان آن سال ديدم، هماني بود که به ابويوسف مشهور بود، هدايت شکنجۀ گروگانها از جمله غرق مصنوعي را به عهده داشت.
تقاضا کرده بودم که با ابويوسف در طول روز و در يک مکان عمومي ديدار کنم، اما امکانپذير نبود. ملاقات بايد شبانه و در مکاني خصوصي انجام ميشد. چند ساعت قبل از قرار، رابطم ساعت ملاقات را به 11:30 شب تغيير داد. اتفاق خوشايندي نبود. يک سال قبل، نيروهاي واحد پليس ضد تروريستي آلمان درِ خانهام آمدند که بگويند از نقشۀ يک گروه اسلامي خبردار شدهاند که ميخواهد با وعدۀ مصاحبۀ اختصاصي مرا به خاورميانه بکشاند، سپس من را گروگان بگيرد و به ازدواج يک ستيزهجو درآورد. حالا آن تهديدها داشت يادم ميآمد و در اين خيال بودم که شايد اين کارم ديوانگي باشد. عليرغم فشار عصبي، مسيرم را ادامه دادم. اگر همه چيز خوب پيش ميرفت، اولين زنِ روزنامهنگاري ميشدم که با يک فرماندۀ ارشد داعش مصاحبه ميکند و زنده ميماند تا ماجرا را تعريف کند.
آن روز يکي از روزهاي گرم اواخر ماه رمضان بود و در هتلم در انتاکيه که مشغول تنظيم سؤالات بودم، جين و تيشرت پوشيده بودم. پيش از ترک هتل، يک عبايۀ مشکي پوشيدم، يکي از همان لباسهاي سنتي خاورميانهاي که همۀ بدن به جز صورت، دستها و پا را ميپوشاند. اين لباس را يکي از همقطاران ابومصعب الزرقاوي سالها قبل برايم انتخاب کرده بود، همان وقتي که از شهر اين رهبر القاعده يعني زرقاي اردن ديدار کردم. آن همقطار زرقاوي با افتخار ميگفت اين عبايه، که قلابدوزي صورتيرنگ هم داشت، يکي از بهترين مدلهاي موجود در فروشگاههاست و پارچهاش آن قدر نازک است که حتي در هواي گرم هم اذيت نميکند. از آن زمان، عبايهام طلسم شانس من شده است. هميشه در مأموريتهاي دشوار آن را ميپوشم.
قرار بود ابويوسف را در مرز ترکيه - سوريه، در نقطهاي نزديک به گذرگاه ريحانلي، ببينيم. آن منطقه را خوب ميشناختم، مادرم آن حوالي بزرگ شده بود و من هم در کودکي اغلب به آنجا سر ميزدم.
با آنتوني فايولا، همکارم از واشنگتنپست، خداحافظي کردم. او در هتل ميمانْد. شماره تلفنهايي را برايش گذاشتم که اگر اتفاقي افتاد، بتواند با خانوادهام تماس بگيرد. حدود ساعت 10:15 شب، مردي که کمک کرده بود قرار مصاحبه را بگذارم و او را در اين مطلب اکرم مينامم، آمد هتل دنبال من. پس از چهل دقيقه رانندگي، وارد پارکينگ يک هتل - رستوران در نزديکي مرز شديم و منتظر مانديم. اندکي بعد دو ماشين از دل تاريکي پيدا شدند. رانندۀ خودروي جلويي، از يک هونداي سفيد پياده شد. من و اکرم سوار شديم. اکرم پشت فرمان نشست و من در صندلي بغل.
سرم را برگرداندم تا به مردي نگاه کنم که براي مصاحبه آمده بود. ابويوسف که در صندلي عقب نشسته بود، بيستوهفت يا هشت ساله به نظر ميآمد و يک کلاه بيسبال سفيد و عينک دودي داشت که چشمهايش را پوشانده بود. قدبلند و خوشبُنيه بود، با ريش کوتاه و موهاي مجعدي که تا روي شانهاش ميرسيد. با آن پيراهن پولو و شلوار خاکياش، اگر در خيابانهاي اروپا راه ميرفت اصلاً توي چشم نميزد.
سه تلفن همراه قديمي نوکيا يا سامسونگ روي صندلي کنار او بود. توضيح داد که بنا به دلايل امنيتي، هيچکسي در موقعيت او از آيفون استفاده نميکند، چون رصدش راحت است. يک ساعت ديجيتال مشابه آنهايي داشت که ديده بودم سربازان آمريکايي در عراق و افغانستان به دست ميکنند. جيب راستش برآمده بود که به نظرم تفنگ داشت. در اين خيال بودم که اگر پليس ترکيه جلوي ما را بگيرد، چه ميشود.
اکرم سوييچ ماشين را چرخاند و در تاريکي به موازات مرز در خاک ترکيه شروع به حرکت کرديم. گاهي از روستاهاي کوچکي ميگذشتيم. ميتوانستم صداي باد را بشنوم که به شيشههاي ماشين ميخورد. سعي کردم مسير را به خاطر بسپارم اما غرق گفتوگويم با ابويوسف شدم.
او نرم و آرام حرف ميزد. سعي کرد نسب مراکشياش را پنهان کند و نگويد دقيقاً از کدام نقطۀ اروپا آمده است، اما متوجه شدم ويژگيهايش به اهالي شمال آفريقا ميخورد و وقتي به جاي عربي کلاسيک به عربي مراکشي حرف زدم، او متوجه شد و واکنش نشان داد. معلوم شد که در مراکش به دنيا آمده است، اما از نوجواني در هلند زندگي کرده بود. با خنده گفت: اگر ميخواهي فرانسويام را هم امتحان کني، بگو! هلندي هم حرف زد. بعداً فهميدم که مهندسي خوانده است.
در طول مسير ديدگاهش را توضيح داد: داعش مسلمانان را از فلسطين تا مراکش و اسپانيا آزاد ميکند و بعد جلوتر ميرود تا علمدار اسلام در سراسر دنيا شود. هر کسي که مقاومت کند، دشمن حساب ميشود. اگر آمريکا گل تقديممان کند، ما هم گل تقديمشان ميکنيم اما اگر آتش روي ما بريزد، با آتش جوابشان را ميدهيم و نه فقط اينجا که حتي در خاک خودشان. با هر کشور غربي ديگري نيز همين برخورد را داريم.
به من گفت داعش منابع و متخصصين فراواني دارد. در حقيقت اين گروه مدتها پيش از ظهور در عرصۀ دنيا، در سکوت مشغول راهاندازي خود بود. افراد تحصيلکرده از کشورهاي غربي، افسران امنيتي آموزشديده از گارد رياستجمهوري صدامحسين و دستياران سابق القاعده در جرگۀ اعضايش بودند. پرسيد: فکر ميکنيد خُلوچلها به ما ميپيوندند؟ نه. ما آدمهايي از سراسر دنيا داريم. برادران بريتانيايي با مدارک دانشگاهي از تبارهاي مختلف داريم: پاکستاني، سومالي، يمني و حتي کويتي. بعدتر فهميدم دربارۀ نگهباناني حرف ميزد که گروگانهاي داعش لقب «بيتلز» به آنها داده بودند: جانِ جهادي و سه نفر ديگر با لهجۀ بريتانيايي.
از او پرسيدم، چه چيزي موجب شد به اين گروه بپيوندد. ابويوسف گفت: از دورويي حکومتهاي غربي به تنگ آمده بود. از اين که از اهميت حقوق بشر و آزاديهاي ديني حرف ميزدند، اما ساکنان مسلمانشان را شهروند درجه دو حساب ميکردند. به من گفت: ببينيد در اروپا چطور با ما برخورد ميشود. ميخواستم در همان جامعهاي بمانم که بزرگ شده بودم، اما احساسم به من ميگفت: تو فقط يک مسلماني، يک مراکشي، هرگز پذيرفته نميشوي.
گفت حملۀ آمريکا به عراق در سال 2003 ناجوانمردانه بود: سلاح کشتار جمعياي در کار نبود، عراقيها در ابوغريب شکنجه شدند و اين قضايا هيچ عواقبي براي آمريکاييها نداشت.
به او گفتم: شما ميگوييد مخالف کشتن افراد بيگناهيد. پس چرا افراد بيگناه را ميکشيد و ميرباييد؟
چند ثانيه ساکت بود. بعد گفت: هر کشوري شانس آن را دارد که شهروندانش را آزاد کند. اگر نکند، مشکل خودشان است. ما به آنها حمله نکرديم. آنها به ما حمله کردند.
جواب دادم: وقتي مردم را گروگان ميگيريد، چه انتظاري داريد؟
آنوقت شروع به صحبت دربارۀ پدربزرگ مراکشياش کرد که براي آزادي خود عليه استعمارگران فرانسوي جنگيده بود و ميگفت آن جهاد نظير اين جهاد است. او گفت: همۀ اينها نتيجۀ استعمار عراق توسط آمريکاست. اکنون ما مشغول جهاديم تا جهان اسلام را آزاد کنيم.
اما پدربزرگ من هم يکي از مبارزان آزادي در مراکش بود. وقتي دختربچه بودم، دربارۀ آن «جهاد» برايم حرف زده بود، دربارۀ اين که چطور مسلمانان و «برادران يهوديشان» جنگيده بودند تا فرانسويهايي را بيرون کنند که کنترل سرزمين اجداديشان را در اختيار گرفته بودند. پدربزرگم به من گفته بود: ما زنها و بچهها، يا غير نظاميها را نکشتيم. در جهاد اجازۀ اين کار را نداريم. شورش او هيچ شباهتي به کارهاي وحشتناکي نداشت که داعش مرتکب ميشد.
من گفتم: ولي او در کشور خودش بود. اينجا که کشور شما نيست.
- اينجا زمين مسلمانان است. کشور همۀ مسلمانان است.
به او گفتم: من هم مثل شما در اروپا بزرگ شدهام. مثل شما در اروپا درس خواندهام.
پرسيد: چرا هنوز معتقدي نظام اروپايي منصفانه و عادلانه است؟
- بديل آن چيست؟
- بديل آن خلافت است.
بحثمان داغ و شخصي شده بود. پيشينۀ او و من تناظرهاي زيادي داشت، اما مسيرهاي متفاوتي را انتخاب کرده بوديم و مسير من آني نبود که او «راه درست» براي يک زن مسلمان بداند.
پرسيد: چرا با خودت اين کار را ميکني؟ واقعاً معتقدي که غرب به ما احترام ميگذارد؟ رفتار يکساني با مسلمان دارد؟ يگانه راه درستْ راه ماست. منظورش راهِ بهاصطلاح دولت اسلامي بود.
به من گفت: مطالبت را خواندهام. با رئيس القاعده در مغرب اسلامي مصاحبه کردهاي. چرا فقط گزارشگر هستي؟ چرا برنامۀ تلويزيوني خودت را در آلمان نداري؟ با اين همه جايزه که بُردهاي، چرا در حرفهات در آلمان جلو نرفتهاي؟
نميتوانستم تظاهر کنم که منظورش را نميدانم. بزرگ شدن و به جايي رسيدن در حرفهام، به عنوان يک مسلمان در اروپا، گاهي اوقات دشوار بود. من روسري نميپوشم. ليبرال و فمينيست حساب ميشوم. در نوشتن کتابي دربارۀ يافتن آخرين نازيهاي زنده در مراکش همکاري کردهام. چند بورسيۀ معتبر در آمريکا بُردهام اما ابويوسف حق داشت: من در آلمان برنامۀ تلويزيوني ندارم. اگر يک مهاجر مسلمان يا حتي فرزندِ مهاجران باشيد، براي رُشد در کشور من بايد تمکين کنيد و ترقيخواهي اروپايي را تمجيد کنيد. اگر حکومت را زياده از حد علني نقد کنيد يا سؤالهاي جدي دربارۀ هر چيزي (از سياستخارجي تا اسلامهراسي) مطرح کنيد، ممکن است ضربۀ شديدي بخوريد.
بهروشني مخالف ابويوسف بودم که خلافت را راه حل ميدانست، اما اين فکر از سرم نميرفت که جوامع و سياستمداران غربي در مسير حل و فصل آن سياستهايي که مردان جواني مانند او را راديکال کرده است، چندان قدم برنداشتهاند. تأسيس سرويسهاي امنيتيِ بيشتر که محدوديتهاي بيشتري براي مردم ايجاد ميکنند، راه حل نيست، شبکههاي نظارت و رصد جهاني که حريمِ خصوصي افراد بيگناه و گناهکار را به يک اندازه به خطر مياندازند نيز راه حل نيست. ابويوسف از نسل آن مسلمانان جواني بود که به دليلِ حمله به عراق راديکال شده بود، همانطور که نسل پيش از او به خاطرِ حملۀ شوروي به افغانستان در سال 1979 راديکال شد. از برخي جهات، او مرا ياد برادر کوچکترم ميانداخت و احساس يک خواهر بزرگتر را داشتم که بايد از او محافظت کنم، ولي ميدانستم براي اين کار دير شده است.
به او گفتم: شايد حق با شما باشد که با تبعيض مواجهيم و دنيا منصفانه نيست، اما اين جنگي که شما راه انداختهايد، جهاد نيست. جهاد آن بود که در اروپا ميمانديد و حرفهتان را پيش ميبُرديد. آن کار به مراتب دشوارتر بود. شما سادهترين راهِ خلاص را انتخاب کردهايد.
براي چند ثانيه هر دويمان ساکت شديم.
ابويوسف اصرار کرده بود به جاي اين که ما را به محل ملاقات اصليمان برگرداند، من را به انتاکيه ببرد و حالا ديگر به نزديکيِ هتلم رسيده بوديم. از او تشکر کردم و از ماشين پياده شدم. حتي در اين ساعت قهوهخانهها پُر از مردمي بود که پيش از طلوع خورشيد مشغول خوردن بودند، چيزي رايج در ماه رمضان که مسلمانها در طول روز روزه ميگيرند. از اين مصاحبه احساس رضايت ميکردم اما نگران هم بودم که ابويوسف با چنان اطمينان و غضبي حرف زد. او گفت: هر کس به ما حمله کند، در قلبِ کشورش به او حمله ميکنيم. مهم نيست ايالات متحده باشد، يا فرانسه، يا بريتانيا يا هر کشور عربي.
پيش خودم فکر ميکردم که داريم آدمها را يکي پس از ديگري از دست ميدهيم. اين مرد ميتوانست آدم ديگري باشد. ميتوانست زندگي ديگري داشته باشد.
منبع: isna.ir
-
سه شنبه ۵ دي ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۴:۵۷ AM
-
۴۶۲ بازدید
-
-
چه خبر