داستان پدري که دوست داشت پسر داشته باشد!
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
يادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهيد : يک پسر کاکل زري!
.
.
.
حالا هم در بيمارستان بود.در باز شد.
- پسرم اومده؟
- «نه، داداش نيست، پرستاره»
دختر اين را گفت و پدرش را نوازش کرد!
www. منبع: سيمرغ/طناز مطالب جالب ديگر:عکس: رضا عطاران و همسرش!موتور سيکلت عجيب تک چرخ! (+عکس)توقيف BMW کاپيتان تيم ملي به جرم مزاحمت براي ناموس مردم!!معشوقههاي کارلابروني، درماه عسل ساکوزي!! (+عکس)زنم را کشتم چون بعد از من تنها ميماند!!عکس: وقتي که آرايش چهره زنان را دگرگون ميکند!!وصيت نامه فوق العاده زيبا و متفاوت بازيگر مرحوم!
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۵۰:۰۸ ب.ظ
-
۹۸۱ بازدید
-
-
چه خبر