بال هايت را کجا گذاشتي؟؟؟
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
پرنده بر شانه ي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نيستم.
تو نمي تواني بر روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت: من فرق آدم ها و در خت ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديديد.
پرنده گفت: نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است. انسان ديگر نخنديد. انگار ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي که نمي دانست
چيست.شايد يک آبي دور. اوج دوست داشتني.
پرنده گفت: غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم که بال زدن از يادشان رفته است. درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت
است، اما اگر تمرين نکندفراموشش مي شود.
پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي
سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت: يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان، هر دو براي تو
بود ولي تو آسمان را نديدي.
راستس عزيزم، بال هايت را کجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست........
www.
منبع: ارسالي کاربران
مطالب جالب ديگر:
5 نوجواني که فرشته نجات شدند + عکسماوسهايي با ظاهر عجيب ولي کاربردي + عکسطنز جالب مهدکودک: من کيام؟ اينجا کجاست؟ اين بچه رو کي زده؟ 4 عکس باورنکردني از 4 ستاره زيباي هاليوود بدون آرايش!!سوتي عجيب خانم مجري در پخش زنده +عکس
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۴۲:۳۷ ب.ظ
-
۸۱۸ بازدید
-
-
چه خبر