داستان کوتاه: نصوح، مردي که در حمام زنانه کار مي کرد
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
نصوح مردى بود شبيه زنها ،صدايش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامي زنانه داشت او مردي شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از اين راه هم امرارمعاش مي کرد هم ارضاي شهوت.
گرچه چندين بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را مي شکست.
او دلاک و کيسه کش حمام زنانه بود. آوازه تميزکارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به ميان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتيش کنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود.
کارگران را يکى بعد از ديگرى گشتند تا اينکه نوبت به نصوح رسيد او از ترس رسوايى ، حاضر نـشد که وى را تفتيش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگيرش کنند، او به طرف ديگر فرار مى کرد و...
اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى کرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد که خود را در ميان خزينه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين که ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالي که بدنش مثل بيد ميلرزيد با تمام وجود و با دلي شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاري ات اين بار نيز فعل قبيحم بپوشان تا زين پس گرد هيچ گناهي نگردم و از خدا خواست که از اين غم و رسوايى نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبه واقعي نمود ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد که دست از اين بيچاره برداريد که گوهر پيدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنايت پرودگار را مشاهده کرد. اين بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزي از غيبت او در حمام سپري نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولي نصوح جواب داد که دستم عليل شده و قادر به دلاکي و مشت و مال نيستم، و ديگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگي آن شهر بود، سکونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.
شبي در خواب ديد که کسي به او مي گويد:"اي نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است؟ تو بايد چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بريزد.» همين که از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگين حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در يکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به ميشى افتاد که در آن کوه چرا مي کرد. از اين امر به فکر فرو رفت که اين ميش از کجا آمده و از کيست؟
عاقبت با خود انديشيد که اين ميش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اينجا آمده است، بايستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پيدا شود . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه ميش زاد ولد کرد و نصوح از شير آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين که نصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى که همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند.
وى راهى نزديک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختيار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد که پدر آن دختر بود. از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همين که دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت: من کارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورين چون اين سخن را به شاه رساندند شاه بسيار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمي آيد ما مى رويم او را ببينيم.پس با درباريانش به سوى نصوح حرکت کرد، همين که به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد که جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود، در مراسم تشييع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت ديدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، ميش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو يافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا ميش را به او بدهند، گفت چون ميش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف کنى.
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن ميش است بلکه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم. تمام اين ملک و نعمت اجر توبه راستين و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غايب شدند...
www.
منبع: dastanak.com
مطالب پيشنهادي:پادشاهي با يک چشم و يک پا!
نامه دختر زيباي 24 ساله و پاسخ رئيس ثروتمند!
داستان کوتاه و آموزنده: مواظب سنگريزهها باشيد
بال هايت را کجا گذاشتي؟؟؟
راز موفقيت از زبان سقراط!
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۴۲:۱۱ ب.ظ
-
۱۲۱۱ بازدید
-
-
چه خبر