آخرین اخبار

داستان زيباي «خيانت» داستان کوتاه

داستان زيباي «خيانت»

  بزرگنمايي:

هر کسي مي خواست يک زندگي عاشقانه را مثال بزند، بي اختيار زندگي "سام" و "مولي" را به ياد مي آورد. يک زندگي پر از مهر و محبت.
در دانشگاه به صورت اتفاقي با هم آشنا شدند، سليقه هاي مشترکي داشتند، هر دو زيبا، باهوش، عاشق صداقت و پاکي بودند و خيلي زود زندگي شان را در کليسا با قسم خوردن به اين که تا آخرين لحظه عمرشان در کنار يکديگر مي مانند با شادي دوستان و خانواده هايشان آغاز کردند.
همه چيز آنها رويايي بود و با هم قرار گذاشته بودند يک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشند تا وقتي پير شدند، خاطرات را براي نوه هايشان بخوانند و با يادآوري خاطرات خوش هيچ وقت لحظه هاي زيباي با هم بودن را از ياد نبرند؛ براي همين، پيش از خوابيدن همه چيز را در آن مي نوشتند.

همه چيز خوب پيش مي رفت تا اين که سام يک روز ديرتر به خونه آمد و گرفته بود. دل و دماغ نداشت. مولي اين حالت را به حساب گرفتاري کاري گذاشت، اما فردا و فرداهاي ديگه هم اين قضيه تکرار شد. هر وقت که دير مي کرد، مولي ده ها بار تلفن مي زد، اما سام در دسترس نبود و وقتي به خانه برمي گشت، پاسخي براي پرسش هاي مولي مانند: کجا بود و چرا دير کرد، نداشت.
براي مولي عجيب بود. باورش نمي شد زندگي قشنگش گرفتار طوفان شده باشد. بدتر از همه اين که از دفترچه خاطراتشان هم ديگر خبري نبود. تا اينکه تصميم گرفت سام را تعقيب کند.

اولين جرقه هاي ظن او با پيدا شدن چند موي بلوند روي کت سام شکل گرفت. سپس که لباس هايش را بيشتر جستجو کرد، عطر غريبه (عطر زنانه) شک او را بيشتر کرد.
نه، نه، اين غيرممکن بود؛ اما با ديدن چند پيامک عاشقانه با يک شماره ناشناس در تلفن سام همه چيز مشخص شد.
سام عزيزش به او و عشقشان خيانت کرده بود. حالا علت تمام سردي ها، بي اعتنايي ها و دوري هاي سام را فهميده بود.
دنيا روي سرش خراب شد. در يک لحظه تمام قصر عشقش فرو ريخت و جاي آن را کينه و نفرت پر کرد. مرد آرزوهايش به ديوي وحشتناک تبديل شده بود.
آن شب سام در مقابل تمام گريه ها و فريادهاي مولي فقط سکوت کرد. کار از کار گذشته بود. صبح مولي چمدانش را بست و با دلي پر از نفرت سام را ترک کرد و با اولين پرواز به شهر خود برگشت.

روزهاي اول منتظر يک معجزه بود، شايد اين ها همه اش خواب بود؛ اما نبود. همه چيز تمام شده بود. آن وقت با خودش کنار آمد و سعي کرد سام را با تمام خاطراتش فراموش کند؛ هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن را از خدا آرزو مي کرد، ولي خيلي زود به زندگي عادي برگشت.

سه سال گذشت و يک روز به طور اتفاقي در فرودگاه، يکي از هم دانشگاهي هايش را ديد. خواست از کنارش بي اعتنا بگذرد، اما نشد. دوستش خيلي منتظر شد؛ گويي مي خواست مطلب مهمي را به مولي بگويد، ولي نمي توانست.
سرانجام گفت: سام درست شش ماه پس از اين که از هم جدا شدند، درگذشت. باورش نشد. متعجب شده بود؛ چه عکس العملي بايد از خود نشان مي داد.
تمام خاطرات خوشش يک لحظه جلوي چشمانش آمد، اما سريع خودش را کنترل کرد و زير لب گفت: عاقبت خائن همين است و از دوستش که او را با تعجب نگاه مي کرد، با سرعت جدا شد.

آن شب خيلي فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند برگشتن به آن جا فقط به اين خاطر هست که لوازم شخصي اش را پس بگيرد و قصدش ديدن رقيب عشقي اش و کسي که سام را از او جدا کرده بود، نيست. پرسشي که در اين سه سال هميشه آزارش داده بود.

آخر شب به خونه قديمي شان رسيد. باغچه قشنگشان خالي از هر گل و گياهي بود. چراغ ها به جز چراغ در ورودي خاموش بودند. در زد. هزار بار اين صحنه را تمرين کرده بود و خودش را آماده کرده بود تا با رقيب چطوري برخورد کند. قلبش تند تند مي زد. دنيايي از خاطرات به ذهن او هجوم آورد بود. اي کاش نيومده بود، ولي به خودش جرأت مي داد. باز هم زنگ زد، اما کسي در را باز نکرد. پسر کوچکي از آن طرف خيابان فرياد زد: اي خانم! آن جا ديگر کسي زندگي نمي کند.

نفس عميقي کشيد. فکر خنده داري به نظرش رسيد. کليدش همراهش بود. کليدهايش را درآورد و در جاکليدي چرخاند. در کمال ناباوري در باز شد. همه جا تقريبا تاريک بود و فقط نور ورودي کمي خانه را روشن کرده بود. دلشوره داشت. نمي دانست چه چيزي خواهد ديد. کليد برق را زد. باورش نمي شد. همه چيز دست نخورده سر جايش بود. عکس هاي ازدواجشان، مسافرت ماه عسلشان؛ خلاصه همه عکس ها بر ديوارها بود و خانه تميز و مرتب بود.
با سرعت به طرف اتاق خواب رفت تا ببيند وسايلش هنوز هست يا نه؟ دلش مي خواست سريع آن جا را ترک کند. چشمش که به اتاق خواب افتاد، ديگر داشت ديوانه مي شد. درست مثل روز اول.
کمد لباس ها را باز کرد. تمام لباس ها و وسايل شخصي اش مرتب سر جايشان بود.

ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام. کشو را بيرون کشيد و شروع کرد به نگاه کردن. از هر کدام خاطره اي داشت. حالش خوب نبود. يک احساسي داشت خفه اش مي کرد؛ ناگهان چشمش به يک کلاه گيس با موهاي بلوند که در ته کشو پنهان کرده بودند، افتاد. با تعجب برداشت. کمد رو به هم ريخت. نمي دانست دنبال چه بايد بگردد. فقط شروع کرد به گشتن. چند عطر زنانه و يک گوشي موبايل ناشناس. گوشي را روشن کرد؛ شماره اش را خوب مي شناخت. شماره غريبه اي بود که براي سام پيام عاشقانه مي فرستاد. گيج شده بود. رشته هاي موي بلوند روي لباس سام، بوي عطرهاي زنانه اي که از لباس سام به مشام مي رسيد و پيام هاي ارسال شده؛ همه آن جا بودند. نمي فهميد. اين چه بازي بود. خدايا کمکم کن.

سرانجام پيدايش کرد. دفترچه خاطراتشان را برداشت و باز کرد. خط سام رو خوب مي شناخت. با خط قشنگش نوشته بود: از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت؛ تنهاي تنها.
سرانجام جواب آزمايش هايم آمد و دکتر گفت: داروها جواب ندادند. بيماري خيلي پيشرفت کرده سام، متاسفم.
آه خدايا واسه خودم غمي ندارم، اما مولي نازنينم. چطوري آماده اش کنم؟ چطوري؟ اون بدون من خواهد مرد و اين براي من از تحمل بيماري و مرگم سخت تره.

مولي بقيه خط ها را نمي ديد. خدايا باز هم يک کابوس ديگر.

آخرين صفحه رو باز کرد. اوه خداياي من اين صفحه را براي من نوشته: مولي مهربانم سلام. اميدوارم هيچ وقت اين دفتر را پيدا نکرده باشي و نخوانده باشي، اما اگر الان داري مي خواني؛ يعني دست من رو شده است. مرا ببخش. مي دانستم قلب مهربانت تحمل مرگ مرا نخواهد داشت. پس کاري کردم تا خودت با تنفر مرا ترک کني. اين طوري بهتر بود؛ چون اگر خبر مرگم رو مي شنيدي، زياد غصه نمي خوردي. اين را بدان تو تنهاي عشق من در هر دو دنيا هستي و خواهي بود. سعي کن خوب زندگي کني و غصه مرا هم نخور. اينجا عاشقانه منتظرت خواهم ماند. قول مي دهم هيچ وقت ديگر ترکت نکنم. به خاطر حقه اي که بهت زدم، مرا ببخش. کسي که عاشقانه دوستت دارد سام. راستي به يکي از دوستانم سپردم مواظب باشد چراغ ورودي در خانه مان هميشه روشن بماند که اگر روزي برگشتي، همه جا تاريک نباشد .سام تو.

مولي برگشت و به عکس سام روي ديوار نگاه کرد و گفت: سام مرا ببخش. به خاطر اين که در سخت ترين لحظات تو را تنها گذاشتم، مرا ببخش. چشم هاي سام هنوز در عکس مي درخشيد و به او مي خنديد...


www.
منبع: ارسالي کاربران

مطالب جالب ديگر: کشف يک پرنده-دايناسور باستاني با دو دُم! +عکسدرآمد افسانه اي خانواده ديويد بکهام!رستوراني با عجيب‌ترين مواد اوليه!! + عکسکودکي با خشن ترين بيماري دنيا!! + عکس«زن بيوه‌ کن» عجيب در جنگل هاي تالش!! + عکس



ارسال نظر شما

Protected by FormShield

اخبار خواندنی

داستان زيباي انسان و اختيار!

دوست نداشتن کسي که خيلي دوستت دارد چه حالي دارد؟

تو را عادلانه در آغوش مي کشم!

اين قلب از راهِ دور هم تو را ياد مى كند!

عاشق شدن من تقصير توست ...!

15 جمله زيبا و مفهومي

عادت کردن به نديدن انسان هاي موفق!

متن هايي به مناسبت فرارسيدن ماه مهر

عاشقانه: مي روي که خوشبخت شوي!

عاشقانه هاي کوتاه: رفتند همين قدر دردناک است

ترانه فرزاد حسني به مناسبت ازدواج حضرت علي و فاطمه (س)

متن هاي کوتاهِ عاشقانه: عشق در آخرين نگاه است نه اولين نگاه

داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت

اين داستان زيبا را دو بار بخوانيد!

داستان راه حل ساده براي مشکلات بزرگ!

ماجراي ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد اما...

عشق و هوس يک پسر!

نامه زيباي يک مادر به دخترش درباره پير شدن!

مردي که با هندوانه خوشبخت شد!

داستان کوتاه قتل پدر به دست پسر!

داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبي به انسان

داستان کوتاه: همسر آيندتون چطوريه؟

سه وصيت عجيب يک پدر به پسرش!

وضعيت ايراني ها در جهنم!

عاشقانه اي متفاوت: بهم گفتي خداحافظ منم ميگم خداسعدي!

عروسک کوکي

حاجي

شن‌هاي صحرا و صخره!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

عاشقانه اي متفاوت: بهم گفتي خداحافظ منم ميگم خداسعدي!

تو مال مني مضحک ترين ابراز علاقه دنياست!

عاشقانه: به شوخي نگو كه دوستم نداري

جملات افراد سرشناس درباره پدر و پدر بودن

چقدر عاشقت شده ام..!

نوشته عاشقانه صابر ابر: دليل من تويي!

لذت خوابيدن در کنار مرد زندگي ات

آخرين ترانه عاشقانه و ناتمام افشين يداللهي را بخوانيد

داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت

داستان عاشقانه : يواشتر برو من مي‌ترسم...

عاشقانه: تهران حسود بود و ما را باهم نخواست!

عاشقانه: تهران حسود بود و ما را باهم نخواست!

عروسک کوکي

حاجي

شن‌هاي صحرا و صخره!

داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي!!

داستان جالب زني که هميشه از شوهرش کتک مي‌خورد!

هميشه بايد همه جوانب را در نظر گرفت!؟

اين داستان زيبا را دو بار بخوانيد!

داستان سه زن و پسرهايشان!

داستاني فوق العاده زيبا براي تمام مادران