دلخوري لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني. ميدانست که هميشه جز اندکي از بسيار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضي و نگران بود. پرندهاي درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. کاش پُشتم را اين همه سنگين نميکردي.
من هيچگاه نميرسم. هيچگاه. و در لاک سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي.
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند کرد. زمين را نشانش داد. کُرهاي کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ کس نميرسد. چون رسيدني در کار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندکي. و هر بار که ميروي، رسيدهاي. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميکشي.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندکي...
www.
منبع: ارسالي کاربران
مطالب جالب ديگر:
پربازديد ترين زنان در اينترنت چه کساني هستند؟! + عکستنبيه عجيب مادر امريکايي براي دختر 17 ساله اش! + عکسخانم ها لطفا پس از خواندن اين مطلب آن را امتحان نکنيد!!!مجري زن سرشناس شرط بندي را باخت و برهنه شد!! + عکس
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۴۱:۲۸ ب.ظ
-
۵۸۷ بازدید
-
-
چه خبر