داستان تفاوت هاي زن و مرد و زندگي با تفاهم...
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
مرد از راه مي رسه ناراحت و عبوس زن : چي شده؟ مرد : هيچي ( و در دل از خدا مي خواد که زنش بي خيال شه و بره پي کارش) زن حرف مرد رو باور نمي کنه : يه چيزيت هست. بگو! مرد براي اينکه اثبات کنه راست مي گه لبخند مي زنه زن اما "مي فهمه”مرد دروغ ميگه : راستشو بگو يه چيزيت هست تلفن زنگ مي زنه دوست زن پشت خطه ازش مي خواد حاضر شه تا با هم برن استخر از صبح قرارشو گذاشتن مرد در دلش خدا خدا مي کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزيزم. جدا متاسفم که بدقولي مي کنم شوهرم ناراحته و نمي تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون مي شه "مي خواست تنها باشه” . . . . . .
مرد از راه مي رسه زن ناراحت و عبوسه مرد : چي شده؟ زن : هيچي ( و در دل از خدا مي خواد که شوهرش براي فهميدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه) مرد حرف زن رو باور مي کنه و مي ره پي کارش زن براي اينکه اثبات کنه دروغ مي گه دو قطره اشک مي ريزه مرد اما باز هم "نمي فهمه” زن دروغ ميگه تلفن زنگ مي زنه دوست مرد پشت خطه ازش مي خواد حاضر شه تا با هم برن استخر از صبح قرارشو گذاشتن (زن در دلش خدا خدا مي کنه که مرد نره ) مرد خطاب به دوستش : الان راه مي افتم!
زن داغون مي شه "نمي خواست تنها باشه” و اين داستان سال هاي سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختي و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند.
منبع: ارسالي کاربران
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۴۰:۱۱ ب.ظ
-
۸۴۸ بازدید
-
-
چه خبر