قضاوت کردن هاي زود هنگام!!
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
دانشجويان به استاد خود كه ساعت زنانه اي در مچ داشت ميخنديدند غافل از اينكه ساعت متعلق به دختر فوت شده اش بود...
كلاه گيس دانشجوئي از سرش افتاد وهمه به او خنديدند غافل از اينكه دوست شان شيمي درماني ميكرده...
طفلي سر قبر مادرش رفت و او را صدا كرد. مادر . معلمم مرا ميزند و بمن ميگويد تو تنبلي چون مادرت زني است مهمل...
باشد كه مواظب حركاتمان وحرفهايمان باشيم..
منبع: ارسالي کاربران
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۴۰:۰۱ ب.ظ
-
۹۰۲ بازدید
-
-
چه خبر