داستاني زيبا : بيمارستان رواني!
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
براي ملاقات شخصي به يکي از بيمارستانهاي رواني رفتيم. بيرون بيمارستان غلغله بود. چند نفر سر جاي پارک ماشين دست به يقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همديگر را مورد لطف قرار ميدادند.
وارد حياط بيمارستان که شديم، ديديم جايي است آرام و پردرخت. بيماران روي نيمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتوگو ميکردند.
بيماري از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من ميروم روي نيمکت ديگري مينشينم که شما راحتتر بتوانيد صحبت کنيد.
پروانه زيبايي روي زمين نشسته بود. بيماري پروانه را نگاه ميکرد و نگران بود که زير پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهميديم بيمارستان رواني اينور ديوار است يا آنور ديوار.
از کتاب «کمال تعجب» نشر پوينده، 1386
منبع: ارسالي کاربران
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۳۹:۴۰ ب.ظ
-
۶۴۵ بازدید
-
-
چه خبر