داستان گربه را دم حجله کشتن!!
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
ميگويند در ايام قديم دختري تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هيج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندي پسري از اهالي شهامت به خرج مي دهد و تصميم مي گيرد که با وي ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او ميگويد که ميتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسي ، عروس و داماد وارد حجله ميشوند و... چند دقيقه که ميگذرد پسرک احساس تشنگي ميکند . گربه اي در اتاق وجود داشته از او ميخواهد که آب بياورد.
چند بار تکرار ميکند که اي گربه برو و براي من آب بياور. گربه بيچاره که از همه جا بي خبر بوده از جايش تکان نمي خورد تا اينکه مرد جوان چاقويش را از غلاف بيرون مي کشد و سر از تن گربه جدا ميکند. سپس رو يه دختر ميکند و ميگويد برو آب بيار...
منبع: ارسالي کاربران
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۳۹:۳۴ ب.ظ
-
۲۰۹۵ بازدید
-
-
چه خبر