داستان عاشقانه : يواشتر برو من ميترسم...
داستان کوتاه
بزرگنمايي:
داستان عاشقانه
زن و شوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب ميراندند. آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: `يواشتر برو من ميترسم` مرد جوان: نه، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: `خواهش ميکنم، من خيلي ميترسم.` مردجوان: `خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري!`
زن جوان: `دوستت دارم، حالا ميشه يواشتر بروني؟` مرد جوان: `مرا محکم بگير`
زن جوان: `خوب، حالا ميشه يواشتر؟` مرد جوان: `باشه، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم ميکنه.`
**
روز بعد روزنامهها نوشتند برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد. در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.
مرد از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و اين است عشق واقعي!
منبع: dastanekotah91.blogfa.com
-
۳ مهر ۱۳۹۴ - ۰۲:۳۹:۲۱ ب.ظ
-
۶۴۷ بازدید
-
-
چه خبر