صحبت هاي دختري که تلاش کرد مخفيانه وارد ورزشگاه شده و دربي را ببيند
حاشيه هاي ورزشي
بزرگنمايي:
چه خبر - خاطره دختري که روز دربي تا پشت درهاي ورزشگاه آزادي رفت
يک دختر هوادار که سعي داشت دربي را از نزديک تماشا کند خاطرهاش را در اين مورد نوشت.
دقيق نمي دانم که شنبه چندمين دربي بود که از فاصله خيلي نزديک نگاه مي کردم؛ شايد چهارمي و شايد هم سومي! اما به عنوان يک دختر ديدن اين بازي از نزديک جذابيت هاي زيادي برايم داشته؛ البته ديدن بازي الهلال و پرسپوليس با حضور 100 هزارنفر تماشاگر آن هم زماني که ايران براي آن ها ناامن نبود ، اولين تجربه حضور در يک بازي بزرگ فوتبال بود!
براي اولين بار نيست که مترو ورزشگاه آزادي مقصد من مي شود و حتما آخرين بار هم نخواهد بود. از همان سر پاييني مترو دست فروشان بساط کرده بودند؛ يکي پرچم استقلال مي فروخت؛ يکي پرچم پرسپوليس و ديگري ساندويچ هاي عجيب و غريب اما خالي!
ميني بوس قديمي هنوز هم در اين خط کار مي کرد. درصف ايستادم اما با احترامي که به من گذاشتند گفتند بيا سوار شو. داخل ميني بوس هم يکي از پسران بلند شد که من در صندلي تک نفره جلوي در بنشينم و راحت باشم. به نظرم مسير برايم طولاني تر از هميشه شد. نمي دانم با چه لهجه و گويشي اما حس مي کردم که چند مسافر حاضر در ميني بوس تلاش مي کردند به احترام من اظهار نظرهاي مودبانه تري درباره بازي داشته باشند و به نوعي جلوي من به شجاع و روزبه فحش بد ندهند. وقتي همراه با بقيه مسافران از ميني بوس پياده شدم کم کم صداي حرف هاي نه چندان جالب به گوشم رسيد؛ مطمئني ايستگاه رو اشتباه پياده نشدي؟ اين داره کجا مياد؟ ميخواد بياد قاطي ما بره تو؟ پس لباس پسرونه ات کو؟
سال هاست ياد گرفته ام اهميتي به اين صحبت ها ندهم اما هميشه شنيدم و فقط تلاش کردم که تحت تاثير قرار نگيرم. هندزفري ارزان قيمت که بيش از اورجينال ها مورد علاقه من است را از جيبم در آوردم. ارزان قيمت ها صداي بلندتري دارند و ديگر هيچ چيز نمي شنوم. خواستم با گوش کردن موسيقي حال و هوايم تغيير کند اما شنيدم: خسته از کابوس رفتن/ دور از اون روزايه روشن/ بي تفاوت زير اين سقف کبوديم، تلخِ اما با هم نبوديم ما آدماي شهر حسوديم...
براي من و يا بهتر بگويم ما، ديدن دربي از نزديک يعني قدم زدن کنار ميله هاي سفيد ورزشگاه آزادي و ديدن شوق و اشتياق مردان! هيچ گاه رفتن به ورزشگاه و نشستن روي صندلي هاي تازه تعمير شده ورزشگاه آزادي برايم آرزوي بزرگي نبوده است اما داشتن حق رفتن هميشه برايم هدف بوده است.
دربي 89 و مطابق چند بازي گذشته من تا دو ساعت قبل از بازي اطراف ورزشگاه آزادي قدم مي زنم. تا يک ساعت اوليه ديدن شوق، کري خواني ها و بسياري از صحنه ها در خيابان هاي منتهي به ورزشگاه جذابيت دارد اما به مرور همه چيز برعکس مي شود. ديگر شوق پسران کوچک که همراه پدرهايشان با صورت رنگي وارد ورزشگاه مي شوند جذابيت ندارد ، حتي پيرمردي که با عصا و با همراهي نوه هايش در حال ورود است، شوق زندگي را در دلم زنده نمي کند. گاهي خلق و خوي انسانيت را کنار مي گذارم؛ با ديدن بعضي از مردان مي گويم: من که از اين ها آرام ترم؛ موجه ترم؛ چرا اجازه ندارم؟ بعد از چند ثانيه مي گويم خجالت بکش؛ قضاوت نکن! در ميان شلوغي که فقط صورت هاي مردانه به چشمم مي خورد، حس مي کنم وصله ناجور هستم! انگار به قلمرويي پا گذاشتم که حضور زنان در آن ممنوع بوده است که باعث شده نگاه آن ها روي من سنگيني کند.
به خاطر شرايطي که حاکم است تلاش مي کنم وسايلي مثل گوشي و دوربين همراهم نداشته باشم و يا حداقل از جيبم بيرون نياورم. بارها به دنبال يک منظره جذاب براي عکس گرفتن بودم اما ميله هاي سفيد که لکه هاي سياه رنگي روي آن وجود داشت مانع مي شد. ورودي هاي مختلف ماموران متفاوتي هم داشت. يکي با اخم مي گفت سريع حرکت کن، عکس نگير، اجازه ورود نداري! اما ورودي بعدي ماموري با لبخند هشدار داد که بهتر است به خاطر جو موجود آن جا را ترک کنم. يکي هم گفت مشکلي داري برايت حل کنم؟
يکي از جذاب ترين صحنه هايي که ديدم رنگ کردن صورت تماشاگران توسط چندين خانم بود که البته نتوانستم جلو بروم و با آن ها صحبتي داشته باشم. جلوي ورزشگاه در حالي که بسياري قدم زنان تخمه مي شکستند ، حرف هاي ناپخته شان را هم نثار من مي کردند. حرف هايي که فکر کردند باعث خنده مي شود اما نه خنده اي از سر شادي. آخرين دست فروشي که ديدم لواشک هاي مجاني را به من داد که به خاطر ترس فقط از بوي خوش آن ها استفاده کردم و لب به آن ها نزدم.
به خاطر ازدحام جمعيت از پياده رو خارج شدم و از پشت صورت هاي قرمز و آبي، تابلوي قهوه اي رنگ مترو که به سمت راست اشاره داشت را ديدم. از زماني که مجبور شدم هندزفري را از گوشم خارج کنم سردرد بيشتري را حس مي کردم؛ در حالي که در فکر ژلوفن بودم يکي از آقايان گفت: آبجي بليت VIP داري منم باهات بيام؟ خبر نداشت که من قراره برگردم خونه!
در مسير سگ هاي خواب آلويي که تصور مي کردند دربي نه چندان جذابي شکل مي گيرد، جلوي يک نيسان آبي خوابيده بودند. فارغ از هر حساسيتي ... گويي براي آن ها هم نرفتن من به استاديوم مهم نبود.
ساعت از يک ظهر گذشته بود و همان طور که ورزشگاه تکميل مي شد؛ ديگر تناسب جمعيت به نفع مردان نبود چرا که همه داخل ورزشگاه نشسته بودند و من در مسير بازگشت بودم.
بازهم کارت مترو شارژ نداشت و هزارتومني را به مامور مترو دادم. مامور گيت با وجود اينکه يک ساعت و نيم تا شروع بازي مانده بود تلويزيونش را روي شبکه 3 تنظيم کرده بود. من هم به سمت کرج رفتم و از تلويزيون خانه بازي که حکم به ادامه صدرنشيني پرسپوليس را داشت نگاه کردم.
منبع: khabaronline.ir
-
يکشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۹:۲۳:۳۰ AM
-
۶۱۸ بازدید
-
-
چه خبر