داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت
7 آبان 1394 - 12:12:06 ب.ظ
داستان کوتاه لذت بردن از زندگي

داشتم از گرما مي مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما مي ميرم.

راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسي رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب مي شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز مي زنيم.»

راننده نگاهم كرد.

كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمي بينم.»

پرسيدم: «چرا؟»

راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه مي ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.»

راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخي مي كنيد؟»

راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولي الان ديگه قبول كردم.»

ناباورانه به راننده نگاه كردم.

راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايي كه نميشه ديد.»

به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار مي كنين؟»

راننده گفت: «هم براي پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چي كار كنم.»

به راننده گفتم: «من باورم نميشه.»

راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمي بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.»

به راننده گفتم: «اينجوري كه نميشه.»

راننده گفت: «تازه الانه كه همه چي رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»...


ديگر گرما اذيتم نمي كرد، ديگر گرما نمي كشتم...




منبع: نوشته سروش صحت


http://www.CheKhabar.ir/News/8840/داستاني کوتاه و زيبا نوشته سروش صحت
بستن   چاپ