چه خبر - چرا فرهنگ مرگ و مرگ طلبي را با هنر و فرهنگ مان منتقل مي کنيم؟
محمد صنعتي، روانکاوي است که سالها درباره "فرهنگ مرگ در ايران" سخن گفته است. اين صاحبنظر حوزه روانشناسي، ايده خود را در قالب مقالههاي علمي و گفتوگوهاي مطبوعاتي دنبال ميکرده است.در گفتگوي ذيل از ايشان درباره:
- علت نبود فرهنگ زندگي در ايران چيست؟- علت گرايش به خودکشي در ايران چيست؟
پرسيده ايم که شرح آن را مي خوانيد:
اگر مي خواهيد بيشتر بدانيد : آخرين صحبت هاي دو دختر اصفهاني قبل از خودکشي + فيلم
- به نظر شما وجه خاص بودگي خودکشي اين دو دختر چه بود؟
در همين آغاز بگويم که انجام اين مصاحبه را براي هشدار دادن به همه روزنامهنگاران و اهالي رسانه پذيرفتم تا بدانند نشر خبرهاي مربوط به خودکشي، به ويژه خودکشيهاي خاص و افراد سرشناس، به سرايت آن به گروههاي در خطر منجر ميشود.
به ياد ميآورم که سال 1349 در بخش مسمومين لقمانالدوله که بعد از انقلاب بيمارستان لقمان حکيم در آنجا تاسيس شد کار ميکردم. 5 پزشک عمومي بوديم که از دوره دانشجويي براي راهاندازي مرکز اطلاعات مسمومين در آنجا کار ميکرديم.
با ديدن مسموميني که در آنجا بستري بودند متوجه شديم بسياري از آنها تحت تاثير دوستي يا آشنايي که اقدام به خودکشي کرده بود يا با خواندن خبري در روزنامه و مجله، در مواجهه با مشکلات، اين راه را انتخاب ميکردند.
بنابراين، به دليل آگاهي به سرايت فکر خودکشي، تصميم گرفتيم از ورود خبرنگاران صفحه حوادث روزنامهها به بيمارستان جلوگيري کنيم. امروز از شما اهالي مطبوعات ميخواهم، مگر به خاطر تحليلي جامعهشناختي يا روانشناسي اجتماعي از انتشار اينگونه اخبار صرفنظر کنيد و با اين اتفاقات مانند داستاني هيجانانگيز برخورد نکنيد بلکه آن را به عنوان نشانههايي که بيانگر آسيبهاي اجتماعي است بدانيد.
چنين اتفاقاتي بر ما آشکار ميکند که جامعه به چه سمت و سويي در حال حرکت است. رخدادي مانند "خودکشي" و واکنش جامعه نسبت به آن صرفا بيانگر وضعيت رواني فرد نيست، بلکه مبين وضعيت جامعه از نظر شاخصهاي سلامت رواني است و نه تشخيص و درمان روانپزشکي!
لذا پرداختن به مساله اين دو دختر از اين نظر، حائز اهميت ميشود وگرنه ما به جز اين ويدئو سلفي مگر شناخت ديگري از اين دو دختر داريم که بتوانيم تشخيص روانپزشکي براي آنها مطرح کنيم؟ و مگر روزنامه همانند کلينيک است؟
اگر مي خواهيد بيشتر بدانيد : چرا دو دختر اصفهاني از خودکشي نمي ترسيدند؟
- در سلفي اين دو دختر که با خنده و شادي به سوي مرگ ميروند، اين مواجهه آنها با مرگ همه را در بهت فرو برده! جامعه را تکان داده و متاثر کرده!- مگر برخي از مردم اين جامعه هر روز با سرعتهاي تفريحي در جادهها به سوي مرگ نميروند؟
- رانندههاي مست يا تحت تاثير مواد، "نشئه و با حال" اتوبوس را به دره نمياندازند؟ مگر اين همه معتاد با شادي و خوشحالي به سوي مرگ نميروند؟
- مگر اين همه تعرض و تجاوز و قتل با هيجان و لذت صورت نميگيرد؟
- زندگي در خانههاي گلي و بافت پوسيده، آماده براي مرگ و نابودي!
- ما سالهاست در اين منطقه با مرگهايي از اين دست زندگي ميکنيم و گويي فقط منتظر اين دو دختر بوديم که همه ما را در بهت فرو برند.
- من سالهاست در بهتم که "فرهنگ مرگ" با ما چه ميکند؟
بگذاريد به جاي داستان اين دو دختر که بسياري در مورد آن نوشتهاند، به فرهنگ مرگ و مرگطلبي بپردازيم که معضلي بنيادي در جوامعي چون ما است.
- نسبت مرگانديشي با درک مرگ به عنوان يک واقعيت زيستي و حقيقت زندگي چيست؟
بدون ترديد مرگ در هر جامعه انساني وجود دارد. اين حقيقت نه به دليل انسان بودن انسان بلکه به دليل حقيقت زيستي است. به همين خاطر ميتوان گفت مرگ در هر جايي که موجود زنده حضور دارد، وجود خواهد داشت؛ مرگ واقعيتي در زندگي است. اما مساله، جايگاه مرگ است و اينکه چه نقشي در زندگي ما در اين جهان دارد؟
فرويد در رابطه با مرگ در سال 1915 به سراغ همين جايگاه مرگ ميرود. او پژوهشهاي روانکاوانه خود را سال 1895 شروع کرد اما 20 سال طول کشيد تا بتواند به مرگ بينديشد. با شروع جنگ جهاني اول و بيشماري مرگ و نابودي که در آن دوران بود، اين صاحب نظر به اين انديشه رسيد که "مرگ" در جامعه غرب بايد به جايگاه واقعي خودش بازگردد. فرويد يک سال بعد از شروع جنگ جهاني اول مقالهاي به عنوان "انديشههايي در خور ايام جنگ و مرگ" را نوشت. در اين مقاله مينويسد که مرگ ديگر انکار نخواهد شد. ما مجبوريم آن را باور کنيم، مردم واقعا ميميرند و نه ديگر يکييکي، بلکه بسيار، اغلب دهها در يک روز. مرگ ديگر رويدادي تصادفي نيست... زندگي بار ديگر، به حقيقت جالب شده است. او اين مقاله را با اين عبارت پايان داد که: "اگر ميخواهي زندگي را تاب آوري، خود را براي مرگ آماده کن."
- منظور فرويد از جايگاه واقعي مرگ چه بود؟
او ميخواست مرگ را که در مدرنيته انکار شده بود به جايگاه افلاطوني آن باز گرداند! مرگ گويي پايان و مقصد زندگي است! ولي اگر کسي درباره مرگ مشغله ذهني پيدا کرد و زندگي را امري پوچ و بيارزش دانست به اين دليل که فناپذير است جهانبيني مخرب و مرگباري دارد. مساله اين است که اگر من به اين باور برسم که زندگي اين جهاني هيچ و پوچ است بنابراين با چه اميد و انگيزهاي براي بهبود و پيشرفت و شکوفايي زندگي و تمدن گامي بردارم؟فردي که معتقد است زندگي بيارزش است آشکار و نهان انگيزهاش خلاصي هرچه زودتر از اين زندگي خواهد بود. جهانبيني زندگي گريز.
- از نظر تاريخي منظور از "بازگشت مرگ به جايگاهي حقيقي خودش" چيست؟
جهان غرب با ورود به مدرنيته و رنسانس دنبال آن بود که خود را از قيود قرون وسطي رها کند. قرون وسطي به يک معنا، مرگ انديش بود. در انديشه قرون وسطايي، زندگي زميني بيارزش بود. گويي زندگي زميني را خدا خلق نکرده و خالق آن اهريمن بود. در قرون وسطي دنيا جايي براي رنج کشيدن دانسته ميشد و انسان گناهکار که به زمين هبوط کرده بود، در دنيا غريب و سرگردان بود. چنين انساني در پي بازگشت به بهشتي بود که از آن رانده شده بود. براي انسان قرون وسطايي زندگي باري سنگين بود به دوش انسان که براي خلاصي از شر آن بايد هرچه زودتر زمين گذاشته ميشد. اين نگرش در تقابل با فضاي دوران مدرنيته بود. غرب در دوران مدرنيته به دنبال پيشرفت، رفاه و حفاظت از زندگي در برابر مرگ بود. در واقع از جهانبيني پشت کردن به زندگي ميخواست رو به زندگي و پشت به مرگ بشود. اين تقابل نظري باعث شد صاحبنظراني چون فرويد و هايدگر به دنبال بازگردانيدن مرگ به جايگاه حقيقياش باشند.
البته نگاه منفي به زندگي دنيوي تنها منحصر به غرب نبود. اين انديشه در شرق و فلسفه و انديشه عرفاني شرق بسيار شديدتر بود. مذاهبي مانند بوديسم (آيين بودايي) و هندوييسم (دين هندي) و عرفان زندگيگريز همواره بر مذمت زندگي اين جهاني تاکيد ميکردند و بسيار "مرگطلبتر! "
- پس در رنسانس مرگانديشي کنار گذاشته شد؟
بايد بين مرگانديشي و مرگ خواهي تفاوت قائل شد. غرب به اين نتيجه رسيد که به جاي آنکه پشت به زندگي کند، رو به زندگي داشته باشد و به مرگ پشت کند؛ يعني از افراطي به تفريطي ديگر رفتند. در اين طرز تلقي نسبت به دنيا نگاه انسان به آينده اميدوارانه شد و جامعه تغيير مسير داد و به سمت هرچه پربارتر کردن زندگي ميل پيدا کرد. نتيجه اين تغيير نگرش تحولات و پيشرفتهايي بود که در اروپا رخ داد. جنبشهاي علمي،فرهنگي و انقلاب صنعتي و فناوري با سرعتي باورنکردني! تمدني که پاورچين پاورچين حرکت ميکرد شتاب گرفت.
- اما ميتوان گفت مرگ در دوره کنوني پزشکي (*مديکاليزيشن) شده است؛ يعني افراد در بيمارستان و به دور از چشم بستگان جان ميدهند؛ به نظر شما اين باعث نشده که افراد درباره مرگ فکر نکنند؟
مرگ يک واقعيت زيستي است و طبيعي است که با تغيير جهانبيني و تغييرات فرهنگي، جايگاه مرگ نيز تغيير کند؛ مثل مرگ در خانه يا در بيمارستان، در موطن يا در غربت، گورستان در داخل شهر يا دور از شهر. در جوامعي که مردم با مرگ زندگي ميکنند يا با جنگ، بيشتر با جسد و مرده خو ميگيرند بنابرين ترسشان از مرگ کمتر است!
اما اينکه افراد تمام لحظات به مرگ فکر کنند و با مرگ مشغله ذهني داشته باشند و فرد دايم تصور کند که ممکن است تا دو دقيقه ديگر بيشتر زنده نباشد يا چنين تعابيري را به کار بندد که "تا فردا کي مرده و کي زنده است!؟" اين نگرش و طرز تلقي نسبت به زندگي باعث ميشود انگيزه براي بهبود آينده زندگي براي فرد بسته شود.
در چنين نگرشي آينده فقط در بعد از مرگ و در دنياي ديگر اتفاق ميافتد. اتفاقي که در مدرنيته رخ داد اين بود که مشغله ذهني درباره مرگ کنار گذاشته شد. اما اين تغيير نگرش به تفريطي ختم شد و افراد جوري زندگي ميکردند که انگار ديگر مرگي وجود ندارد. اين نيز گونه ديگري از واقعيتگريزي بود.
*پزشکي شدن Medicalization:مفهومي جامعه شناختي مي باشد که اشاره به فرايندي دارد که در طي آن بخش عظيمي از کنش هاي اجتماعي و انسان شناختي آدمي که از ديرباز در مقوله هايي خارج از علوم پزشکي مطرح و مطالعه مي شده اند، اکنون تحت قلمرو اقتدار پزشکي در آمده اند و از طريق تعاريف، ابزارها و مداخلههاي پزشکي کنترل و مديريت ميشوند. از نظريه پردازان مطرح در اين خصوص مي توان به ايوان ايليچ و ميشل فوکو اشاره داشت که رابطه قدرت و پزشکي را در تأليفات خود به کرات مورد مطالعه و تبيين قرار داده اند.
- در نظر شما مرگآگاهي با هراس از مرگ متفاوت است؟
ارنست بکر معتقد است که هراس انسان از مرگ است که جامعه انساني را تمدنساز کرده است. ميل به زندگي و بقاست که ما را واميدارد از خود مراقبت کنيم و خود را از آفتها دور کنيم. وقتي کسي از مرگ بترسد و نخواهد بميرد براي خود سرپناه ميسازد و لباس به تن ميکند تا از سرما جانش در امان باشد حتي اسلحههايي که درست شده تماما به خاطر قدرتطلبي نيست بلکه به دليل دفاع و ترس از مرگ است. ترس از مرگ ميتواند باعث شکوفايي زندگي شود.
انگيزه يادگيري و اشتياق به علم که براي درمان يا پيشگيري از بيماريهاست، مگر ناشي از ترس از مرگ نيست؟
پس ترس از مرگ است که انسان را مشتاق دانستن و ساختن و تمدنآفريني ميکند اما مشغله ذهني درباره مرگ با مرگپژوهي فرق دارد. مشغله زندگي درباره مرگ به فرد اجازه نميدهد درباره زندگي و آينده فکر کند. مشغله ذهني فرد در خصوص مرگ، برخلاف ترس از مرگ، چندان خلاق نيست. مرگانديشي اگر با هراس از مرگ توام شد ميتواند خلاق شود.
در فرآيند اجتماعي شدن قوه شناخت شکل ميگيرد و درک اجتماعي از مرگ هم در مواجهه فرد با مناسک مرگ نزديکان و... شکل ميگيرد. گويي افرادي که خودکشي ميکنند، قوه شناختشان دربار مرگ دچار مشکل شده است.
اين دو دختر خانواده خود را دلداري ميدهند که ما -يعني روح ما- در خواب به سراغ شما خواهد آمد. آنها باور ندارند در آن سوي خودکشي نيستي قرار دارد. خودکشي براي آنها همانند سفري از شهري به شهر ديگر است و ما مسافري در دنيا هستيم. در حالي که مرگ براي اغلب جانداران يعني از دست رفتن حيات. اين پديده در انسان هوشمند آن قدر زياد است که ميل به جاودانگي دارد. در جامعه مدرن اگر کسي بخواهد بميرد، فکر ميکنيم بيمار است يا اختلالي در او وجود دارد که ميل به مرگ پيدا کرده است. مگر آنکه اين ميل همگاني يا فرهنگي شود. يعني ارزش شود.
اما اين تصور که مدرنيته باعث شده ما ايرانيان به مرگ فکر نکنيم و منابع شناختي ما محدود شده است، اينطور نيست؛ اتفاقا در جامعه ما فکر مرگ تقويت ميشود. نخستين لالاييهايي که براي ما ميگويند حاوي مضامين جدايي و دوري پدر است، پدري که در جنگ است و حالا در لالايي به کودک گفته ميشود که غصه نداشته باشد؛ همين طور توجه کنيد لحن لالايي بسيار غمانگيز است. از همان زمان کودکي و در زماني که شنونده اين لالاييها هستيم فکر مرگ و زندگي به ما القا ميشود و در ذهن ما شکل ميگيرد.
با اين حال نرخ خودکشي در ايراني که در نظر شما دايما به فکر مرگ است، بسيار پايينتر از کشورهايي است که به عقيده شما در آنجا فکر مرگ کمتر است.
در جامعه ما روي هم رفته نرخ خودکشي بالاست. خودکشي فقط محدود به اين نيست که فردي خودش را از بالاي پل پايين بيندازد. ما در جادهها خودکشي ميکنيم. زير خانههاي گلي زندگي ميکنيم و خانههايمان را طوري ميسازيم که اگر زلزلهاي رخ دهد هزاران نفر زير خاک خواهند رفت و جانشان را از دست خواهند داد.
کمتر زماني است که با خواندن روزنامه يا تلويزيون و ديگر رسانه ها با خبر تصادفي مرگبار مواجه نشويم. نرخ اعتياد در کشور ما بالاست و افراد بيمحابا به جسم خود هجوم ميآورند و صدمه ميزنند. پرخاشگري و خشونت بيداد ميکند!
آيا نبايد اين موارد را خودکشي دانست؟
در همه اين مثالها و مواردي از اين دست، ميل به مرگ وجود دارد گيرم ميلي ناخودآگاه. در ناخودآگاه اجتماعي ما است. اگر ميل به مرگ وجود نداشت افراد اينقدر بياحتياط رانندگي نميکردند؛ گويي براي اين افراد زندگي ارزشي ندارد. ضمنا منطقه ما منطقه جنگ است. همه اينها روي هم رفته حضور "فرهنگ مرگ" را در جامعه ما نشان ميدهد.
- از نظر برخي اين دو دختر بسيار سرخوشانه به سوي خودکشي ميرفتند؛ نظر شما چيست؟
برخلاف عموم مردم، من فکر ميکنم اين دو دختر بسيار مضطرب بودند. در حدي اضطراب آنها شديد بود که آن همه غذا خورده بودند. شادي آنها به مانند يک دفاع *مانيايي بود. اما در عين حال نشانههايي از وجود روحيه انتقامجويي در آنها وجود داشت و ميخواستند با کشتن خود از معشوق جفاکار که آنها را ترک کرده بود انتقام بگيرند و او را به خاطر مرگ خود گرفتار احساس گناه کنند. بخشي از اين مربوط به شخصيت اين دو بود و بخشي را فرهنگ القا ميکند. اين روحيه انتقامجويي در فرهنگ ما زياد است. انتقامجويي و کينخواهي ارزشهاي فرهنگي ما هستند. در سراسر شاهنامه فردوسي کينخواهي انگيزه قهرمانان است. روحيه انتقامجويي در مردم به عنوان يک ارزش خيلي بالاست و در مقابل روحيه بخشندگي کم است.
*مانيا يا شيدايي mania:عکس حالت افسردگي است. در شيدايي خُلق و انرژي بيمار بسيار بالاست. تظاهرهاي اصلي مانيا عبارت اند از نشاطزدگي تحريکپذيري، پرکاري و عقايد خودمهمانگاري. خلق بالا به صورت شادي، خوشبيني افراطي و خوشحالي سرايت کننده تظاهر ميکند.
- شما پيشتر هم درباره فرهنگ مرگ گفته و نوشته بوديد، منظورتان از اين تعبير چيست؟
منظور من از "فرهنگ مرگ" تنها خودکشي نيست. خودکشي در کشور ما به اندازه بقيه کشورها است. اينکه شما ميگوييد نرخ خودکشي - البته آن نوعي از خودکشي که طرف اقدام به کشتن خود ميکند- در کشورهاي توسعه يافته بيشتر است، تا حدي درست است. از نظر آماري نرخ خودکشي در کشور ما از معدودي جوامع کمتر است اما اين حکم در مقايسه با بسياري از مناطق صادق نيست. اقدام به خودکشي در ايران زياد است. اينکه افراد به خودشان آسيب ميزنند نشان ميدهد ارزش زندگيشان را نميدانند. اشکال مختلف خودزني در ايران خيلي زياد است و خشونت و پرخاشگري هم در جامعه ما ارزش است. متاسفانه به نظر ميرسد که در جوامع مدرن پس از جنگ هم، ارزش خشونت بالا رفته است!
- عناصر و عوامل رشد فرهنگ مرگ انديشي در ايران چه هستند؟
فرهنگ ما مبتني بر شعراست و شعر ما بيشتر عرفاني است و اشعار عرفاني نيز به جز شعر معدودي از شعرا مانند سعدي زندگي گريز است. در تمام مدت صحبت از بيارزش بودن اين زندگي به عنوان امري فناپذير ميکنند. در فرهنگ عرفاني زندگيگريز به ما گفته ميشود دلبسته زندگي نشويم. باور به بيارزش بودن زندگي و پوچ بودن دنيا در ادبيات و شعر ما بارها تکرار شده است. در غرب هم همين عناصر وجود داشته است. منتها آنها زماني برآن شدند تا از اين سيکل خارج شوند و در مسيري حرکت کنند تا جهان خودشان را شکوفا کنند.
- به نظر نميرسد منابع مطالعاتي اين نوجوانان حافظ و مولانا بوده باشد يا حتي آشنايي ابتدايي با فلسفه و عرفان ايران داشته باشند! شما چطور استدلال ميکنيد اين منابع بر خودکشي اثر گذاشته است؟
نه تنها اين دو دختر درک کاملي از مولانا و حافظ نداشتهاند بلکه همه آنهايي که فال حافظ ميگيرند هم شعر حافظ را درک نميکنند و فقط فال ميگيرند. فرهنگ کشور ما فرهنگي شفاهي است. در کشوري که تيراژ کتاب هزار جلد است، درصد خيلي بالايي از مردم نميخوانند. مساله اينجاست که در جوامعي مانند جامعه ما فرهنگ سينه به سينه انتقال پيدا ميکند. اين دختران که موسيقي پاپ ايراني گوش ميدهند.
مگر موسيقي پاپ و کلاسيک ما مرگ محور نيست؟
چه ميشود جمعيتي عظيم در تشييع مرتضي پاشايي حضور دارند؟
خوانندهاي که غمگين ميخواند. در مورد مرگ و جان کندن! فقط موسيقي نيست اين جهانبيني نياز به مطالعه ندارد؛ القايي است.
- به نظر شما چرا ما همچنان در فرهنگ مرگانديشي راکد باقي ماندهايم؟
سوال خوبي است. درست همان زماني که غرب به *رنسانس ميرسد ما با فاجعه مغول و تيمور روبهرو ميشويم و بازتوليد آن در حکومتهاي جنگ طلب و خودکامه و فاجعه از پي فاجعه! و فاجعه زدگي "*ترانسلي" transgenerational که فرهنگ ما را زمينگير ميکند. از اين روست که ما همچنان در فرهنگ "زندگي گريز " سير ميکنيم و براي خروج از اين چرخه تلاشي نميکنيم.
چقدر مسوولان ما نسبت به پيامدهاي مرگانديشي آگاه هستند؟ و به اهميت اين موضوع پي بردهاند که بايد زندگي سالمتري داشته باشيم!
هر روز ما شاهد حوادثي هستيم که عين خودکشي است هرچند ما اسم خودکشي را بر آن نميگذاريم. با اين اتفاق جامعه مقداري شوکه شده و ذهنش با اين سوال درگير شده است که:
چرا اين دو دختر آشکارا بالاي پل رفته و خودشان را پايين انداختند!؟
در حقيقت اين بيپردگي مساله است که جامعه را بهت زده کرده است نه خودکشي.
*رنسانس يا دورهٔ نوزايي يا دورهٔ نوزايش Renaissance:جنبش فرهنگيِ مهمي بود که آغازگر دوراني از انقلاب علمي و اصلاحات مذهبي و پيشرفت هنري در اروپا شد.
*ترانسلي transgenerational:انتقال فرهنگ از پدر و مادر به فرزندان.
- اگر خودکشي مساله اصلي نبوده، به نظر شما عامل حيرت مردم چه بوده است؟
چه چيز اين خودکشي باعث نگراني شده است!؟
تفاوت اقدام به کشتن خود روي پل با خودکشي در خفا چيست؟
اين عرياني در کشتن خود چه پيامدي داشته است؟
به نظر من جامعه ما غيرشفاف و پنهانکار است و به نحوي همه در چنين جامعهاي دو نوع زندگي دارند؛ يک زندگي پنهان در اندروني و زندگي دوم، زندگي نقابدار بيروني. طي يک سال اخير، مردها و جوانان به گونههاي مختلف خودکشي کردهاند و خودکشي اين دو دختر نخستين خودکشي نبوده است.
آيا روانشناسان و مردم نميدانستند خودکشي در ايران وجود دارد و اين اتفاق در سال بارها اتفاق نميافتاد!؟
به نظر من مساله عريان بودن و به ظاهر شادمان بودن آنها، مساله است!
خودکشي ديگر در خفا نيست و ما نميتوانيم آن را انکار کنيم و طبق عادت فرهنگي واقعيات را ناديده بگيريم و خودکشيهاي آشکار فتح بابي شده تا درباره اين موضوع آگاه شويم و به دنبال آن باشيم تا دريابيم واقعيت زندگي اجتماعي چيست و از آن فرار نکنيم. پيش از اين اقدام خودسوزيها هم هشدارهايي به ما داده بود. ولي در مدت کوتاهي فراموش ميکنيم. شايد اين فراموشکاري اجتماعي هم به اين فاجعه زدگي مربوط ميشود.
- پس سوال را از اين منظر مطرح ميکنم که چرا اينقدر زندگي کردن بيمعنا شده است؟
شوپنهاور وقتي فرهنگ يونان را با فرهنگ هندو مقايسه ميکند به تفاوتي بنيادين ميان اين دو فرهنگ پي ميبرد. ميگويد در فرهنگ يوناني مردم تلاش ميکنند زندگي را هرچه بيشتر شکوفا کنند و در عوض هندوها در تلاشند هرچه زودتر از شر زندگي خلاص شوند. البته در انتها شوپنهاور شيفته هندوها و بوداييها ميشود. اين موضوع براي اين فيلسوف جذاب است که فلان راهب بودايي با خيالي آسوده و با لبخند خودش را از کوهها به پايين ميافکند يا يک هندي خودش را به عنوان امري مقدس به زير قطار مياندازد. ما هم عکس خودسوزي بوداييها را در جنگ ويتنام ديدهايم يا حتي خلباناني که در جنگ جهاني دوم، خودشان را ميکشتند.
در تاريخ ادبيات ما در دوراني که آشفتگي وجود داشته شاهد هستيم که شاعراني از زندگي دفاع ميکنند. البته پيشتر گفتم که سعدي جزو استثناهاست از شعراي معاصر هم مثلا سيمين بهبهاني و گاهي سهراب سپهري که البته گرايش به عرفان هندي دارد. ولي ما منظورمان فرهنگ غالب است. در پي قاعده هستيم و نه استثنا! هزار سال است که ما شعر و ادبيات داريم و جامعهاي فاجعه زده هستيم؛ از حمله مغول و تيمور و... نسل به نسل اين فاجعهزدگي انتقال داده ميشود. مساله فقط شعر نيست. موسيقي، نقاشي قهوهخانه حتي مدرن، سينما، ادبيات عامه همگي فاجعهزدگي و فرهنگ مرگ را به نسلهاي بعد انتقال ميدهند.
ما به تازگي و اخيرا درباره توجه به زندگي مينويسيم؛ شعراي اسطوره شده ما مانند فرخي يزدي و ميرزاده عشقي آرزوي عيد خون داشتند تا در آن بسياري کشته شوند. همه اينها بر طرز تفکر ما نسبت به زندگي و آينده اثر گذاشته است.
- در جنگ دوم جهاني هم فلسفه انديشي درباره مرگ رشد ميکند. حتي در حوزه ادبيات هم نگارش و انتشار رمانهايي با مضامين محوري مرگ رشد ميکند. اما بعد از جنگ اين محور کنار گذاشته ميشود؛ چرا ايران اين تجربه را نکرد؟
اين فقط مربوط به جنگ دوم نيست پس از جنگهاي ناپلئوني هم ادبيات مرگ محور مري شلي را داريم، فرانکشتاين و ادبيات گوتيک را از جنگ اول هم داريم. با آغاز هر جنگ تفکر تقديس خشونت بازگشت ميکند. يعني مدرنيتهاي که تلاش کرده بود خشونت انسان عليه انسان را محدود کند ناگهان ترک برداشت و چهار سال طول کشيد در تمام جنگ سرد هم ادامه يافت. جنگ دوم جهاني باعث شد ترس شديد از مرگ ايجاد شود چرا که در اين جنگ ظهور سلاح کشتار جمعي يعني انفجار بمب اتمي داريم و در تمام طول جنگ سرد تمامي غرب، دچار هراس بيش از حد از مرگ شد. آنها مرگانديشيشان مبتني بر هراس از مرگ بود در حالي که در شرق مرگانديشي مبتني بر طلب مرگ است. آن دوران هراس از مرگ شديد سبب از هم فروپاشيدگي ذهني ميشود. چيزي شبيه روانپريشي و حالات شخصيت مرزي که در دوران پسامدرنيته بازتاب آن را در ادبيات و هنر ميبينيم.
- شما چقدر به فرهنگ زندگي به جاي فرهنگ مرگ باور داريد؟ چقدر اين مفهوم را معتبر ميدانيد؟
اگر باور نداشتم که اين همه در نقد فرهنگ مرگ نمينوشتم. اگر بخواهيم مردم را به فرهنگ زندگي دعوت کنيم بايد در درجه اول به آنها نشان دهيم که چقدر در فرهنگ مرگ غوطهور هستند. وقتي همه در فرهنگ مرگ، غرق شدهاند نميتوانند وضعيت خود را مشاهده کنند. شما وقتي ميتوانيد خودتان را ببينيد که بتوانيد از خودتان فاصله بگيريد و به عنوان ديگري به خود نگاه کنيد. من بارها نشانههاي مرگ انديشي را متذکر شدهام. مساله فقط آيينهاي مرگ و با شکوه کردن عزاداريها نيست! در فرهنگ مرگ، اميد به آينده و تلاش انسان براي زندگي بهتر کم است. خبري از نوانديشي و نوآوري نيست. خشونت و پرخاشگري و قانون ستيزي ارزش است و بسياري نشانههاي ديگر. مجموعه اين عوامل تاثيرگذار هستند. اول بايد نگاه به زندگي و مرگ عوض شود و ما ارزش همين زندگي کوتاه را درک کنيم. ارزش شادي و شادماني را!
غالب رمانهاي ما، سينماي ما، موسيقي ماافسردهکننده است.
ما به تازگي است که از مسوولان حرفهايي در ستايش شادي و نشاط ميشنويم؛ آقاي روحاني در همين انتخابات اخير مي پرسيد "چه ميشود که اگر همه گريهکنند خوب است اما اگر بخندند گناه ميشود." همه اينها مجموعهاي است که اگر کنار يکديگر بگذاريد پازل کامل ميشود و ما به اين پاسخ ميرسيم که:
چرا ما نتوانستهايم خود را از چرخه فرهنگ مرگ خلاص کنيم؟
اگر نسل ٧٠ و ٨٠ ميليوني ما به تشييع جنازه پاشايي ميرفتند قابل درک بود. همه اينها با هم جور در ميآيد، موسيقي پاشايي غمگين بود. وقتي صحبت مرگ ميشود همه دور هم جمع ميشوند. کيارستمي را به ياد بياوريد. به نظرم او از نادر فيلمسازاني است که از فرهنگ مرگ رو به زندگي فيلم ساخت. کيارستمي به سوي مرگ ميرود، به زلزله ميپردازد اما نگاه و افق ديد کيارستمي به سمت زندگي است. مردم ما به کيارستمي علاقه نداشتند، اما وقتي مرد، انگار واقعهاي که ما به آن عادت داشتيم، رخ داد و کتابهاي زيادي درباره او نوشته ميشود. به نظرم اين مشکل فرهنگي و اجتماعياست. مشکل تنها روانشناختي نيست. وقتي براي افراد ارزش زندگي را بتوانيم تعريف کنيم، نه ارزش خشونت و مرگ را، مرگ را بايد به جاي خودش بازگرداند. زندگي تلاشي براي بقا است و شکوفا کردن اين زندگي که بتوانيم از اين جهان لذت ببريم و لذت بردن از زندگي عيشطلبي نيست.
- شما چقدر موافقيد که نسل امروز کمتر از نسلهاي پيشين مرگانديش است؟
الان ما نسلي داريم که لااقل بخشي از آن در واکنش به سختيها عيشطلب شده است. من نميتوانم بگويم افسرده است و عيشطلبي باعث شده آنها هدفي در زندگي نداشته باشند و هدف خودِ عيش است و بسياري از نسل ٧٠ و ٨٠ بسيار بيهدف است و اگر هدفدار باشد ميبايد خيلي عجولانه به پول و قدرت برسد. به چيز ديگري آنقدر علاقه ندارد و غالب افراد اگر درس ميخوانند براي دستيابي به پول و قدرت است. البته بخشي از اين نسل هم عميق ميخواند و عميق ميانديشد، ولي اقليت است.
- تجربه اروپا از ايجاد و تبيين فرهنگ زندگي چگونه بود؟
خارج شدن اروپا از مرگانديشي از دل کليسا شروع شد. افرادي مانند پترارک اين ايده را بيان کردند که اين درههاي سرسبز و اين جهان زيباييهايي دارد و همه اينها آفريده خداست براي آنکه ما از آنها لذت ببريم. بنابراين خود کليسا بود که رو به زندگي کرد. بعد از آن پروتستانيزم اتفاق افتاد و بعد تحولات اقتصادي، سياسي و صنعتي آن گونه که ماکس وبر (جامعه شناس) ميگويد. ما تازه داريم درباره توجه به زندگي مينويسيم. همه اينها روي طرز تفکر ما نسبت به زندگي و آينده اثر ميگذارد. راه زيادي داريم تا به ارزش زندگي پي ببريم.
*پروتستانيزم:پروتستان شاخهاي از مسيحيت است که مباني آن نخستين بار توسط مارتين لوتر مطرح شد. پروتستانها امروزه بيشتر در شمال اروپا و آمريکاي شمالي سکونت دارند. واژه انگليسي پروتستان به معني معترض و مخالف سرسخت است و به اين دليل به پيروان مکتب ديني پروتستانيسم اطلاق ميشود که آنها در مقابل شماري از قوانين کليساي کاتوليک روم ايستادند.
منبع: روزنامه اعتماد
http://www.CheKhabar.ir/News/84242/چرا فرهنگ و هنر ما ستايشگر مرگ و مرگ طلبي ست؟-علل کشش به خودکشي در ايران