داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبي به انسان
دوشنبه 12 تير 1396 - 12:30:59 PM
چه خبر - بازگشت خوبي به انسان

روزها آروم آروم به اواخر بهمن ماه نزديک ميشد و دست هاي سرد رضا کوچولو از شدت سرما حتي توان موندن تو جيب هاي کاپشنش رو نداشت، پدر رضا وقتي اون تنها پنج سال داشت بر اثر تصادف جانش رو از دست داده بود و مادر رضا "نجمه" خانوم که از زنان مذهبي و باني مجالس اهل بيت محل بود با دو فرزند خود رضاي نه ساله و سارا پنج ساله زندگي رو ميگذروند.

مشکلات زندگي باعث نشده بود نجمه خانوم چيزي براي بچه هاش کم بگذاره و هر طوري که ميشد تونسته بود با کارکردن در دو شيفت مخارج تحصيل و معيشت بچه ها رو فراهم کنه، رضا بزرگ تر از سن خودش بود و نميتونست با کار کردن مادر کنار بياد با اين وجود مادر هم به رضا اجازه کار نميداد و اصرار بر تحصيل اون داشت.

بعد از ظهر ها که مدرسه تعطيل ميشد رضا بهمراه همکلاسيش سعيد که تو وضع اقتصادي مشابهي بود يک راست ميرفتن دست فروشي لواشک هايي که مادرسعيد درست ميکرد. چيز زيادي از اين دست فروشي نصيبش نميشد اما حداقل کمکي بود که از دستش برميومد.
تو يکي از روزهاي سرد زمستان که برف اروم اروم درحال ريزش بود و همه مردم شهر بنحوي تو تکاپوي يافتن جايي براي خيس نشدن , رضا مشغول فروش لواشک به ماشين هاي مدل بالاي پشت چراغ بود, يکي از مسافرهايي که با عجله سوار تاکسي ميشد کيفش افتاد و ماشين هم با سرعت حرکت کرد.
رضا کيف رو برداشت و در حاليکه لواشک ها از دستش افتادن دوان دوان به سمت ماشين رفت اما هر چه داد زد فايده اي نداشت چون چراغ سبز شده بود و بدتر از همه صداي پسرک کوچولو تو اين شهر درندشت و پرهياهو به کسي نميرسيد.

همراه سعيد به سمت خونه رفتن و تو راه نيمدونستن با اين کيف چه بايد بکنند وقتي کيف رو باز کردن خيلي بيشتر از اوني که رضا و خونوادش براي يکسال نياز داشتند پول بود. پيش خودش فکر کرد اگه اين پول رو ببرم خونه مادرم ميگه از کجا آوردي و من هم جوابي ندارم و ازم قبول نميکنه، اگرم راستشو بگم ميگه بايد پس بدي! ولي مگه چي ميشه اين پول که از طرف خدا رسيده مشکلات ما رو برطرف بکنه....

وقتي رسيد خونه مجلس روضه بر پا شده بود، مادرش رو ديد که ناراحت به نظر ميومد اما هر چه قدر رضا اصرار کرد مادر سخني از ناراحتيش به لب نياورد. رضا هم خسته و پر اضطراب يک راست رفت به اتاق گوشه حياط که از سقفش مطابق انتظار آب ميچکيد و ميدونست بايد صداي چکه هاي آب رو وقت خواب تحمل بکنه، از فرط خستگي چشمهاش رو هم ميافتادن و نميتونست روي پاهاش بايسته اما فکر کيف پول راحتش نميگذاشت. زانوشو بغل کرد و به روزنه اي که از گوشه ي سقف مستحلک اتاق چشمک ميزد خيره شد و به يک باره خوابش برد.

تو خواب پدرش رو ديد که اومده پيشش و رضا رو در آغوش گرفته تو حالت خواب اشک از چشم هاي رضا سرازير شده بود و به باباش ميگفت :چرا رفتي؟ بابا من و مامان و سارا خيلي تنها شديم خيلي سخته بدون تو بابا....
پدر رضا دستي رو صورت پر از اشک رضا کشيد و گفت : خدا هميشه با ما هست و حواسش بهمونه حالا هر چقدر هم که سخت باشه خدا کمکمون ميکنه و همه چيز رو درست ميکنه...

از خواب پريد , خواب و بيدار بود که صداي دلنشين ختم دست جمعي قرآن فضاي خونه و محلشون رو فراگرفته بود .
به يکباره آيه اي تلاوت شد و به جانش نشست " أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ" (بهوش باشيد كه دوستان خدا نه بيمى خواهند داشت و نه آنان اندوهگين خواهند شد.)

نميدونست چيکار بايد بکنه , چطور اون کيف رو به صاحبش برگردونه،حرف هايي که پدر رضا تو خواب و رويا بهش گفته بود باعث شده بود رضا تصميم بگيره کيف رو به صاحب اصليش برگردونه.


فرداي اون روز وقتي بعد از مدرسه رفت سر دنبال فروش روزانش خيلي اميدوار بود و تودلش دعا دعا ميکرد که صاحب کيف و دوباره ببينه. حوالي عصر سعيد بهش گفت که مرد رو تو چهار راه پاييني ديده که دنبال کيف ميگشته ،گويا مسيري که پياده مي اومده تا لحظه سوار تاکسي رو گشته بوده. دوان دوان به سمت چهار راه حرکت کرد از خوش شانسي مرد رو از دور دست ديد که در حال پرس و جو از مغازه دارهاست .پيش مرد رسيد سلام کرد و ازش در مورد مشخصات کيف پرسيد و بعد از اطمينان همراه سعيد به خونه رفتن و کيف را برايش آوردند.

وقتي مرد ميخواست ازش بابت کيف تشکر بکنه هديه مرد رو قبول نکرد و در جواب گفت :باباي من بهم ياد داده براي خدا خوبي بکنم پس از شما انتظار ندارم ،همين رو گفت و رفت سراغ دست فروشي هميشگي.
وقتي عصر به خونه برگشت حال خوبي داشت ،وارد خونه که شد مادر رو ديد که داشت حياط رو ميشست و سارا هم با عروسکهاش بازي ميکرد.مادر خيلي خوشحال به نظر ميومد رضا از مادرش درباره حال ديروز و امروزش پرسيد که نجمه خانوم در جواب گفت:
چند ماه قبل مردي به در خونه ما اومد و گفت من از دوستان قديمي همسر شما هستم و از اون دوران به همسر شما بدهکارم . ميگفت مدت زيادي به دنبال ما گشته و تونسته آدرسمون رو به سختي پيدا بکنه، ديروز که قرار بود قرضش به پدرت رو بياره گفت که اين پول رو گم کرده و فعلا نميتونه پس بياره اما امروز تمامش رو آورد و گفت پسربچه اي کمک کرد که اين به دست شما برسه از اون تشکر کنيد،رضا نميدونست چيکار بايد بکنه و از کي تشکر کنه.
نزديک اذان مغرب بود وضو گرفت و به نماز ايستاد در قنوتش آيه اي رو به ياد آورد:
أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ




منبع: سيمرغ/نوشته: ARAS__72


http://www.CheKhabar.ir/News/71265/داستان رضا کوچولو - بازگشت خوبي به انسان
بستن   چاپ