داستان خوشمزه ترين ساندويچ دنيا
3 مهر 1394 - 02:41:43 ب.ظ
سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر مي رسيد در اين ساعت روز هواپيماها هم خيلي پرواز نمي کنند. گرماي ظهر، يوتا را حسابي خسته کرده بود و توان ايستادن نداشت. يک ليوان ليموناد خنک گرفت و روي اولين صندلي نشست. اينقدر خسته بود که حتي توان نداشت چشم هايش را باز نگه دارد.

چند دقيقه اي چشم هايش را بست. وقتي سوزش چشم هايش کمي بهتر شد، ليموناد را تا آخرين قطره اش سرکشيد گرماي هوا او را اذيت مي کرد، اما چاره اي نبود؛ هواپيماي فردريک تا چند دقيقه ديگر مي نشست و او تنها کسي بود که به استقبال شوهرش مي آمد. فردريک هم نمي دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.

فکرش را هم نمي کرد، اما يوتا مي خواست همسرش را خوشحال کند و براي همين بي خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگي هم خريده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمي که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کيف دستي اش را برداشت و به سمت سالن پروازهاي ورودي رفت.

آنجا به خلوتي سالن قبلي نبود، اما خيلي هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوي اطلاعات پروازهاي ورودي و خروجي را مي خواند، مادر و دختري را ديد که يک شاخه گل رز قرمز خريده و گوشه اي از سالن منتظر بودند. با اين که خيلي ها به استقبال مسافران شان مي آيند و اين موضوع خيلي عجيب نيست، اما ظاهر آن دو نفر و همين طور نحوه برخوردشان با بقيه فرق داشت. آنها مثل ديگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولي خندان و بسيار شاد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند.

آنطور که تابلوي اطلاعات پرواز نشان مي داد، هواپيماي فردريک تاخير داشت و تا 30 دقيقه ديگر هم نمي رسيد. براي همين يوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعي کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.

ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره 253 مي آيد؟"

ـ "سلام. ما منتظر مسافري نيستيم".

يوتا بيشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبيه کساني نيست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمي توانست باور کند بي دليل آنجا ايستاده باشند. نگاهي به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسيده بود. يوتا کمي صبر کرد و به اطراف نگاهي انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ايستاده اند، اما خجالت مي کشيد از آنها بپرسد.

دخترک که حدود شش يا شايد هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دويد و دست هاي او را محکم گرفت. بعد به يوتا نگاه کرد و بي تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.

ـ "مامان بيا. بابا امروز زودتر اومد."

دخترک اين جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمي مرتب کرد و گلبرگ هاي پلاسيده اش را دور ريخت. موهايش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. يوتا همان جا ايستاده بود تا ببيند آنها چه کار مي کنند. دخترک از روي نرده هاي سالن پريد و به طرف مردي رفت که داشت راهروي کنار سالن را جارو مي کرد.

زن جوان هم همان طور که لبخند مي زد، منتظر ايستاد تا مرد و دخترک به سمت او بيايند. سه نفري يکديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و بعد از چند دقيقه به سمت حياط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذايي را از زير صندلي برداشت و ساندويچ هاي کوچکي را که براي ناهار درست کرده بود از داخلش بيرون آورد.

زن و مرد ساندويچ هاي شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندويچ ها گاز مي زد که هر کسي او را مي ديد، هوس مي کرد چند لقمه اي از غذاي آنها بخورد. يوتا هم گرسنه اش شده بود، ولي احساس مي کرد غذايي که آنها مي خورند خيلي لذيذتر از غذاهاي رستوران فرودگاه است و براي همين دوست نداشت از رستوران چيزي بگيرد.

يوتا به آنها نگاه مي کرد و همين نگاه طولاني باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف يوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدايي آهسته گفت: "اگر دوست داريد بفرماييد. يک ساندويچ ديگه هم داريم."

ساندويچ خيلي کوچک بود. يوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداريم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار مي کند و هيچ روزي ناهار پيش ما نيست. براي همين، سه روز در هفته من و دخترم مي آييم اينجا تا ناهارمان را با هم بخوريم."

زن رفت و يوتا به ساندويچ کوچکي که از او گرفته بود، گاز زد. هيچ چيز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالي، اما دختر کوچولو طوري آن را مي خورد که انگار لذيذترين ساندويچ دنيا را مي خورد. او از طعم نان لذت مي برد، چون در خانواده اي زندگي مي کرد که همه اعضاي خانواده عاشق يکديگر بودند ...


www.
منبع: ارسالي کاربران

مطالب جالب ديگر:
عکس جالب دختر بيانسه و شوهرش!جزييات تجاوز و زنده به گور کردن دختر 13 ساله! + عکسراه حل ساده براي کفش هاي تنگوقتي شيطنتهاي جاستين بيبر دردسر ساز مي شود! + عكسعکسي باورنکردني: اين دو خانم چه نسبتي با هم دارند؟!!
http://www.CheKhabar.ir/News/5876/داستان خوشمزه ترين ساندويچ دنيا
بستن   چاپ