چه خبر - مانا استادمحمد دختر زندهياد محمود استادمحمد ميگويد هنوز هم باور نکرده است که پدرش ديگر نيست. او از روزهاي سختي ميگويد که به دنبال دارو تمام ايران را زير و رو ميکرد.
مانا استادمحمد متولد 1351 است. دختري که رابطهاي خاص با پدرش داشته و خاطرات بسياري از او. از اجراهاي مختف پدر تا روزهايي که براي پيدا کردن دارويش به زمين و زمان متوسل ميشد. درباره محمود استادمحمد و روزهايي که بر دخترش گذشته است گفتوگويي کردهايم که ميخوانيد:
در معاشرت با محمود استادمحمد راحت ميشد فهميد که رابطه خاصي با شما دارد. کمي درباره اين رابطه صحبت ميکنيد؟
من جزو بچههايي بودم که خيلي به پدر وابستهاند. در واقع و به اصطلاح خيلي بابايي بودم. از زمان خيلي کوچکي با بابا خاطره دارم. گاهي اوقات که درباره خاطراتم صحبت ميکردم خودش تعجب ميکرد و ميگفت: «تو چطور اين چيزها يادت است؟ آن زمان که خيلي کوچک بودي. » چون خيلي به پدرم وابستگي داشتم و وقت زيادي را با او ميگذراندم تمام دوستان قديمي پدرم شاهد دوران بچگي من بودند.
خيلي زود فهميدم که پدرم با بقيه آدمها فرق ميکند. خاص بودن و حساسيت فوقالعادهاش را خيلي زود درک کردم و به همين خاطر سعي ميکردم هميشه رعايت حالش را کنم. خيلي حواسم باشد حرفي نزنم يا رفتاري نکنم که باعث آزارش شود. اگر اتفاق بدي برايم ميافتاد آن را براي پدرم نميگفتم تا مبادا ناراحتش کند. چون ميدانستم با تعريف کردن ماجرا رياکشنهايي از او ميبينم که نشان ميداد خيلي اذيت شده است. به خاطر همين حواسم به پدرم بود و مراعاتش را ميکردم. به همين خاطر در سالهاي بعد تبديل شدم به مادر پدرم. مادري که حواسش به همه چيز بود، چون از همان بچگي مخاطب درد و دلهاي پدرم بودم. وقتي دلش ميگرفت يا جايي ميرفتيم که در آن اتفاقاتي ميافتاد هميشه درباره آن با من حرف ميزد تا مرا از همان سن و سالها با مسائل آشنا کند. يادم هست توي دوران دبستان بود که کتابهاي صادق هدايت را به من داد تا بخوانم. يادم هست آن زمان کتابهاي هدايت جيبي بود يا در تعطيلات تابستان هر وقت ميگفتم حوصلهام سر رفته، به من کتاب ميداد. معمولا هم براي اين که مرا با کتابهاي مختلف آشنا کند ترفندهاي منحصر به فردي داشت. مثلا ميگفت من اوايل داستان «سگ ولگرد» هدايت را فراموش کردهام و يادم نيست چه شد که آن سگ برايش آن اتفاقات افتاد. تو ميتواني کتاب را بخواني و براي من تعريف کني؟ چون خودم وقت ندارم؟ من هم فکر ميکردم که مسئوليتي سنگين به روي دوشم گذاشته شده و بايد اين کار را انجام دهم. يا مثلا وقتي فهميدم ضربالمثل چيست يکي از کتابهاي صادق چوبک را به من داد و گفت تمام ضربالمثلهاي اين کتاب را برايم پيدا کن و جداگانه بنويس. من هم ساعتها مينشستم و گاهي يک جمله را بارها ميخواندم چون مطمئن نبودم که آيا واقعا اين جمله ضربالمثل هست يا نه اما چون پدرم گفته بود به اين کار نياز دارد انجامش ميدادم. حالا ميفهمم که اين روشها در واقع ترفندهايي بوده براي اين که مرا با کتاب و ادبياتي که به آن اعتقاد و علاقه داشت آشنا کند. در مورد شعر هم بايد بگويم بابا هميشه توي خانه بلند بلند شعر ميخواند به طوري که من ناخواسته آن را ميشنيدم. گاهي اوقات ميآمد و ميگفت مانا ببين اينجا شاعر چه حرف قشنگي زده و برايم شعر را ميخواند و معني ميکرد.
هيچ وقت ديديد که درباره بيژن مفيد و آن روزها و البته جدايياش از گروه با شما حرفي بزند؟
زماني که پدرم از بيژن مفيد جدا شد من هنوز به دنيا نيامده بودم اما نسبت به بيژن مفيد تا روزهاي آخر عمرش حساسيت ويژهاي داشت. کلا در کار تئاتر براي پدرم عباس جوانمرد و بيژن مفيد عزيزترين بودند. نسبت به بيژن احساس خيلي خاصي داشت و آنچه که از او ياد گرفته بود را خيلي مقدس ميدانست و سعي ميکرد به آن پايبند باشد. هميشه ميگفت که در شيوه کارگرداني و نحوه کار بيژن هيچ ايرادي نميبيند و اين که او يک کارگردان درست و يک معلم موفق بود. اما حاشيههاي کارگاه نمايش را هميشه نقد ميکرد.
و درباره نصرت رحماني چطور؟
نصرت را ميپرستيد. نصرت بت او بود و هميشه درباره او حرف ميزد.
از اجراهاي پدر در دوران کودکي هم چيزي خاطرتان هست؟
اولين اجرايي که يادم ميآيد «شب بيست و يکم» بود. يادم هست که پدرم به همراه خسرو شکيبايي و بهروز بهنژاد، که بازيگران نمايش بودند شب و روز را با هم ميگذارندند و تمام اوقات با هم بودند. شب تا صبح، دور هم جمع ميشدند و فقط درباره کار با هم حرف ميزدند. اگر آن اجرا به عنوان يک شاهکار در خاطرهها ماند و شروعي براي درخشش خسرو شکيبايي شد به خاطر آن جو و فضايي بود که اين سه نفر در آن قرار داشتند. اين طور نبود که يک کارگردان به بازيگر زنگ بزند و از او دعوت به کار کند، بازيگر هم بيايد و روزي دو ساعت تمرين کند و برود خانه. آنها با هم زندگي ميکردند و همين باعث شد که کار به اين شکل دربيايد. راستش از اين اجرا يک خاطره بد هم دارم و آن اين که يک شب سر عمو خسرو به ميلههاي دکور خورد و شکست و او تا آخر نمايش را با سر شکسته بازي کرد. من هشت سالم بود و عمو خسرو را روي صحنه ميديدم که از سرش خون ميآيد و فقط من بودم که ميدانستم اين خونريزي گريم نيست. از خيابان لالهزار هم با پدرم خيلي خاطره دارم. آن وقتها با هم خيلي به اين خيابان ميرفتيم و به تئاتر پارس و تئاتر نصر سر ميزديم. يادم ميآيد که آن زمان چقدر متفاوت و باشکوه بود. بعدها ديگر به آنجا نرفته بودم تا همين اواخر قبل از خراب شدن تئاتر نصر به آنجا رفتم. وحشتناک بود. باورم نميشد جايي با آن عظمت و شکوه به چنين روزي افتاده باشد. همانقدر که تئاتر شهر باشکوه بود تئاتر نصر و پارس هم باشکوه بودند. آنجا هميشه پر بود از آدمهاي معروف و شناخته شده و براي تمام هنرمندان مرکز رفت و آمد بود.
بعد از انقلاب چه اتفاقي افتاد که استادمحمد به اين نتيجه رسيد مهاجرت کند؟ اين تصميم براي کسي که اين قدر ايران را دوست داشت عجيب نبود؟
در سالهاي اول بعد از انقلاب و همزمان با شروع جنگ کار هنري و مخصوصا تئاتر يک جورهايي اصلا به حاشيه رفت و فراموش شد. شرايط ناگهان يک جوري شد که اهالي تئاتر به اين نتيجه رسيدند که تئاتر ديگر تمام شد و نميشود کار کرد. به همين خاطر مهاجرت بينشان باب شد. يادم هست آن زمان هر ماه يک نفر ميرفت و ما مدام از اين مهماني خداحافظي به آن مهماني خداحافظي ميرفتيم تا با آدمهايي که آخرين شب ماندنشان در ايران بود خداحافظي کنيم. سيلي از مهاجرت در آن دوره پيش آمد که بعد از آن ديگر تکرار نشد. اين که گروهي از هنرمندان ناگهان همه با هم ايران را ترک کنند. البته بيشتر آنهايي که رفتند دوباره برگشتند ولي آن زمان همه رفتند چون فکر ميکردند اينجا کاري براي انجام دادن ندارند. کار ديگري هم بلد نبودند که انجام دهند.
مهاجرت براي شما چه معنايي داشت؟
هم خوشحال بودم و هم نگران. چون کانادا برايم جاي جديدي بود که هيچ اطلاعاتي دربارهاش نداشتم. اما يادم هست از زماني که تصميم گرفتيم مهاجرت کنيم تا زماني که اين اتفاق افتاد، حتي يکبار پدرم حرف رفتن و ماندن را زده باشد. هميشه ميگفت برميگرديم و با همين هدف از ايران خارج شد. اين که مهاجرتمان موقتي است.
در سالهاي اقامت در کانادا کار تئاتر هم کرد؟
خيلي کم و به ندرت. در تمام آن سالهاي مهاجرت به دليل مشغله و شرايط خاصي که زندگي بيرون از ايران دارد امکان زيادي براي کار کردن فراهم نشد. ولي آنچه که انجام داد بسيار شرافتمندانه و موفق بود. هرگز تئاتر را به شيوه سخيف و دم دستياش اجرا نکرد به خاطر اين که فقط بخواهد از آن پول دربياورد. ترجيح ميداد توي آشپزخانه يک رستوران کار کند ولي با تئاتر پول نسازد. خيليها را ديديم که برعکس اين روش را عمل کردند اما پدرم هرگز اين کار را نکرد و فقط زماني تئاتر به روي صحنه برد که ميدانست دارد کار درستي انجام ميدهد. در کانادا نمايش «گل ياس» را در يک فستيوال اجرا کرد که نمايش برگزيده آن شهر شد و جايزهاي هم گرفت. نمايش «آخرين بازي»را هم در امريکا با سعيد راد و ماشا منش کار کرد. نمايشي که بعدها در ايران هم در فرهنگسراي نياوران و هم تئاتر اجرا کرد. در واقع زمانهايي تن به کار داد که مطمئن بود دارد کار درستي انجام ميدهد. البته در تمام آن سال ها براي اينکه از فضاي تئاتر و فرهنگ دور نماند با نشريات ايراني آنجا همکاري ميکرد و سعي ميکرد خودش را دور نکند اما هرگز تن به کاري نداد که باعث شرمندگياش شود.
اما يادم هست که هميشه به عنوان سالهاي سختي از آن دوره مهاجرت ياد ميکردند.
من خيلي زود برگشتم چون امکان ماندن براي من نبود. پدرم مجبور شد بماند ولي درست است، سالهاي سختي را گذراند.
در ايران از نظر سياسي مشکلي که برايش پيش نيامده بود؟
هرگز. پدرم اصلا آدم سياسي نبود. نه اينکه نسبت به اتفاقات سياسي بي اعتنا باشد ولي با هيچ گروه يا حزبي همکاري نداشت. هميشه با آدمهايي که عقايد سياسي مختلفي داشتند رابطه داشت و دوست بود ولي کاري به اعتقاداتشان نداشت. مثلا در سال اول انقلاب نمايش «دقيانوس» را براي گروهي نوشت که بعدها خيليهايشان جزو سياستمداران جمهوري اسلامي شدند. آن زمان آدمهايي مثل ميرحسين موسوي، محمدعلي نجفي، سيدمهدي شجاعي و ... با حمايت مهندس بازرگان يک دفتر فرهنگي به نام آيت فيلم راه انداخته بودند که پدرم «دقيانوس» را به سفارش آنها نوشت. البته اجرا نشد اما نمايشنامه را منتشر کردند. اين گروه جزو شاگردان دکتر شريعتي بودند. يک نهاد فرهنگي هنري که جامعه مهندسين آن را راه انداخته بود. در يک فيلم هم که اين دفتر ساخت حضور داشت. «جنگ اطهر» که فکر ميکنم فيلمنامهاش را هم خودش نوشته بود. اما همه اينها مربوط به سالهاي پيش از انقلاب بود.
چطور شد که تصميم گرفت به ايران برگردد؟
در دوره آقاي خاتمي شرايط فرهنگي کشور عوض شد. آنهايي که رفته بودند با خيال راحتتر و دل قرص و محکمتري ميتوانستند برگردند با اين اميد که برايشان مشکل خاصي پيش نيايد. چون شنيده بوديم کساني که برگشتند مواخذه يا مورد سئوال قرار گرفتهاند که چرا رفتيد و آنجا چه ميکرديد اما در آن دوره اين محدوديتها برداشته شد.
و شما چند سال بود که پدر را نديده بوديد؟
پدرم 15 سال خارج از ايران بود و من ده سال بود که او را نديده بودم. بازگشتش يکي از بهترين اتفاقات زندگيام بود اما وقتي که نبود خيلي سخت گذشت. خودش هميشه از اين مهاجرت به عنوان مهاجرت لعنتي اسم ميبرد چون از اصل خودش دور مانده بود. همه ما از اين مهاجرت آسيب ديديم. هر کدام به نوعي. وقتي که برگشت سريع مشغول به کار شد. يک دورهاي در دانشگاه تدريس کرد و بعد «اخرين بازي» را به روي صحنه برد.
چه شد که با مسعود جعفري جوزاني کار کرد؟
اين به همان منش پدرم برميگردد. اين که با همه آدمها با هر نوع گرايش و تفکري ميتوانست ارتباط برقرار کند. چون هميشه با تفکر و طرز فکر آدمها احترام ميگذاشت حتي اگر آن را قبول نداشت. در طيف دوستانش از آدمهاي ملي مذهبي تا تودهاي و ديگر گرايشها ديده ميشدند. با همه آنها دوستي داشت و همه آنها وقتي از پدرم صحبت ميکنند به عنوان يکي از صميميترين دوستانشان از او نام ميبرند. آقاي جوزاني هم از اين دسته آدمها بود. جزو کساني که گرايشهاي مذهبي خاص خودش را داشت و در سالهاي پيش و پس از انقلاب صاحب عقبهاي بود. ولي پدرم مخالفتي با طرز فکر ايشان نداشت و خيلي راحت و صميمي با هم نشست و برخاست ميکردند. اين رابطه تا زمان فوت پدرم ادامه داشت. من ايشان را عمو جان خطاب ميکنم چون به ما خيلي نزديک هستند. پدرم هميشه به دنبال نقطه اشتراک بين خودش و آدمها فارغ از هر نوع طرز فکر و گرايش سياسي بود. البته پدرم خيلي کار تلويزيون و سينما را دوست نداشت. گهگاهي به عنوان بازيگر به سراغش ميرفت ولي بعد از انجام دادنش، هميشه پشيمان ميشد و دوست نداشت دربارهاش صحبت کند. جزو کارنامه کارياش هم آنها را حساب نميکرد وگرنه تعداد کارهاي تلويزيوني و سينمايياش از کارهاي تئاترياش بيشتر است. اين اواخر آقاي جوزاني براي آن پروژه بزرگ تاريخيشان هميشه به پدرم سر ميزد و ميگفت محمود زودتر خوب شو تا با هم در اين سريال کار کنيم. او هم ميگفت حتما اين کار را ميکنيم. هميشه از کارهاي تصويرياش پشيمان بود ولي اگر پيش ميآمد باز دوباره به سينما و تلويزيون ناخنکي ميزد.
بيماريشان از کجا شروع شد؟
بيماري پدرم به سالهاي قبل برميگشت. به زماني قبل از سرطان و بيماري هپاتيتي که گرفت. در آن دوران کبدش ايراد پيدا کرد و گاهي دورههاي درماني هم داشت اما چون خيلي به سلامتي خودش اهميتي نميداد دورههاي درمان را نيمه کاره رها ميکرد. به همين خاطر کبد تقريبا ديگر از بين رفته بود و ما زماني از سرطان کبد مطلع شديم که بيماري خيلي پيشرفت کرده بود و به سرطان مغز استخوان هم تبديل شده بود. متاسفانه هرگز راضي نشد که براي مداوا دوباره ايران را ترک کند. گاهي با او صحبت ميکرديم که به کانادا برود چون اقامت آن کشور را داشت و يک دوره درماني فشرده را آنجا بگذارند ولي به هيچ وجه راضي به ترک ايران نميشد. علاقهاي هم به مداوا و درمان نداشت و از فضاي بيمارستان و اين چيزها بدش ميامد.
ماجراي داروهاي آقاي استادمحمد، ماجراي پرحاشيهاي شد. ماجرايي که پاي محمود احمدينژاد را هم به ماجرا باز کرد و او مورد پرسش رسانهها بابت به وجود آمدن اين مشکل قرار گرفت. روايتهاي زيادي در اين مورد وجود دارد. شما بگوييد که چه مشکلاتي وجود داشت و اصل ماجرا چه بود؟
با تشخيص پزشک معالج پدرم تنها يک دارو وجود داشت که او ميتوانست از آن استفاده کند و اين دارو هيچ جايگزين ديگري هم نداشت. ابتدا که معالجه شروع شد ما با هزينههاي بالاي درمان مواجه شديم و ماهيانه 6 ميليون تومان فقط هزينه داروها بود. اين جدا از هزينه بيمارستان و بستري شدن و شيمي درماني بود. يعني گاهي اوقات هزينهها به 10-12 ميليون در ماه هم ميرسيد. در نتيجه بالا بودن هزينهها مشکل اصلي ما در سال اول مداوا بود. پدر من هم اندوخته مالي چنداني نداشت که پشتمان به آن گرم باشد. ولي با اين حال سعي ميکرديم هزينهها را فراهم کنيم تا اين که در 6 ماه آخر بيمارياش با تحريمها و مشکل کمبود دارو مواجه شديم.
نميدانم هميشه به ما ميگفتند يا ميشنيديم که تحريمها شامل دارو و تجهيزات پزشکي نميشود ولي وقتي به داروخانهها مراجعه ميکردم ميگفتند به خاطر تحريم دارو نيست. من هيچ وقت نفهميدم چه کسي راست ميگويد. بهرحال آن شش ماه آخر مشکل اصلي ما هزينهها نبود بلکه کمبود دارو بود. آقاي احمدينژاد گفت که تا سه ماه داروي پدرم را تامين ميکند. دقيقا هم سه ماه فقط داروهاي پدرم را تامين کرد. نه بيشتر نه کمتر. البته از طرف ارشاد يا مرکز هنرهاي نمايشي کمکهايي به ما ميشد و من هر وقت به سراغ آقاي قادرآشنا ميرفتم ايشان از کمک دريغ نداشتند ولي اين کمکها هميشگي نبود. گاهي پيش ميآمد. من از ارشاد يا مرکز توقع نداشتم که هزينههاي پدرم را بپردازند چون اصلا اين شيوه در قانون تعريف نشده بود و آنها به لحاظ قانوني مسئوليتي در اين زمينه نداشتند ولي اين را هم درست نميدانستم که هنرمندان به حال خودشان رها شوند.
چرا آقاي احمدينژاد فقط سه ماه تقبل کرد که داروهاي پدر را تامين کند؟
نمي دانم هرگز با ايشان تماس نداشتم. لابد صلاح خودشان بوده. شخصا گفتوگويي نداشتيم که ببينم چرا قبول نکرده. بهرحال نقل قولهاي مختلفي در مورد اين مسئله شده و من از اين فرصت استفاده ميکنم تا يکبار براي هميشه روايت دقيق آنچه که اتفاق افتاد را بازگو کنم. ببينيد! هزينههاي درمان پدرم بسيار بالا بود ولي ما هرگز هيچ امکان پزشکي را از پدرم دريغ نکرديم. تمام مراحل مداواي ايشان در بيمارستان جم که يک بيمارستان خصوصي بود، انجام شد. شيمي درمانياش را در مطب پزشکش انجام ميداد و من با وجود همه سختيها هيچ کدام اين امکانات را از پدرم دريغ نکردم. تا جايي که ميتوانستم خودم هزينهها را تامين ميکردم و مثلا اگر ميديدم يک ماه هزينه درمان 20 ميليون تومان ميشود و من 15 ميليون تومان دارم، براي تامين بقيه پل به مرکز هنرهاي نمايشي يا آن انجمني ميرفتم که قرار بود از هنرمندان پيشکسوت حمايت کند. در آن 6 ماه به دليل تحريم دارو فقط در داروخانههاي دولتي پيدا ميشد. ناگهان قيمت داروها از 6 ميليون تومان به 8/5 ميليون تومان رسيد. و بعد هم ديگر اصلا دارو نبود. من از اين داروخانه به آن داروخانه ميرفتم. بعد که ديگر از داروخانههاي تهران نااميد شدم، مجبور بودم به داروخانههاي شهرستان رجوع کنم. براي چنين کاري از دوستاني کمک ميگرفتم که هر کدام اهل شهري بودند. مثلا ميشنيدم که داروخانه هلال احمر اصفهان دارو را دارد به همين خاطر از آقاي پاکدل که خودشان اصفهانياند کمک ميگرفتم. ايشان به اقوامشان زنگ ميزدند، من نسخه را فکس ميکردم، آنها ميرفتند و دارو را تهيه ميکردند و با هواپيما و از طريق يک مسافر دارو را به دست من ميرساندند. يک دورهاي اين جوري گذشت. بعد اين امکان هم از بين رفت و ما مجبور شديم از بازار سياه دارو را تهيه کنيم. البته پزشک پدر مخالف بود چون از سلامت داروها مطمئن نبود ولي با اين حال چارهاي نبود. در نتيجه دارويي که 6 ميليون ميخريديم و بعد شد 8/5، ناگهان قيمتش به 12 ميليون تومان رسيد. بعد ديگر اين امکان هم از بين رفت. به واسطه يکي از دوستان ـ همايون غنيزاده ـ کسي را در ترکيه پيدا کرديم که ميتوانست اين دارو را تهيه کند و بفرستد. اما دارو در اين پروسه در گمرک گير افتاد. در نتيجه پدرم 25 روز بدون دارو ماند. ما هم ديگر هيچ دسترسي به هيچ کجا نداشتيم. من همه دوستان را بسيج کرده بودم تا بتوانيم لااقل 4 قرصش را پيدا کنيم اما نميشد. بعد هم که دارو رسيد و پدرم دوباره شروع کرد به استفاده ديگر فايدهاي نداشت. آنجا بود که من معناي اين که ميگويند فلان دارو براي بيمار حياتيست را فهميدم. توي آن 25 روز بيماري ديگر کار خودش را کرده بود و وقتي دارو رسيد ديگر فايدهاي نداشت. البته در اين روزهاي آخر يک اتفاق ديگري هم افتاد و آن نامهنگاري بين وزير ارشاد و وزير بهداشت بود. طوري که ما يک جعبه از اين دارو را توانستيم به دست بياوريم. يعني شبي که پدرم فوت کرد ما حدود يک ماه و نيم دارو داشتيم اما نوش داروي بعد از مرگ سهراب بود.
پدرتان در اين مدت که دارو نبود چه حالي داشت؟
خيلي با آرامش به قضيه نگاه ميکرد. من از صبح تلفن را بر ميداشتم و او دائم ميگفت ولش کن. اهميت نده. ميگفت نگاه کن بابا!من حالم چقدر بهتر شده؟ چون دارو عوارضي داشت که باعث قطع اشتهايش ميشد. با اين حال ولي خودش ميدانست که دارد چه اتفاقي ميافتد و گرچه سعي ميکرد مرا دلداري دهد ولي گاهي يک چيزهايي ميگفت که ميفهميدم دارد با من خداحافظي ميکند. به هيچ وجه از اتفاقي که داشت ميافتاد عصباني نبود و هر کاري کرديم حاضر نشد به کانادا برود و از بيمه خدمات درماني فوقالعادهاش استفاده کند. حاضر به ترک ايران نبود.
aسال پيش امروز آخرين روزي بود که پدر من زنده بود. امروز از صبح ساعت به ساعت دارم آن روز آخر را مرور ميکنم که مثلا اين ساعت حمام کرد، يا اين ساعت به من گفت باغچه را آب بده. ساعت 2 صبح آخرين باري بود که پدرم را ديدم و ساعت 5 ديگر همه چيز تمام شده بود اما باورتان نميشود همچنان احساس نميکنم که رفته است. نميتوانم قبول کنم. گاهي به خودم ميگويم مثل آن دورهاي است که بابا کانادا بود و من ايران. الان هم يک سفر است. يک مهاجرت. اسمش مرگ نيست. نميدانم اين براي همه دخترها پيش ميآيد يا من فقط اين طور بود. هر ماه که به بهشت زهرا ميروم و سر مزارش مينشينم به خودم ميگويم امکان ندارد داخل اين قبر باشد. او جاي ديگريست. اگر ميتوانستم مرگش را قبول کنم زندگي راحتتر بود. درباره تمام چيزهايي که به پدرم مربوط بود به شدت احساس مسئوليت ميکنم، چون فکر ميکنم بايد بهش جواب بدهم. در کل خيلي شرايط خاص و بديست چون پدرم نه هست و نه نيست. برزخ وحشتناکيست. نوعي بلاتکليفي. هنوز هم هر روز بعدازظهر به خانه پدرم ميروم و باغچهاش را آب ميدهم. سعي ميکنم همه کارها را به شيوه خودش انجام دهم. يعني آن نخي که به نيلوفر بسته را با همان زاويه ميبندم. يا از کتابهايش همان جوري مراقبت ميکنم که خودش ميکرد چون فکر ميکنم اينها امانت است و بايد به او پس بدهم.
اجازه دهيد در اين ميان از همسر پدرم آهو خردمند هم تشکر کنم. من حاصل ازدواج اول پدرم هستم و پدرم براي بار دوم با آهو خردمند ازدواج کردند که برادرم حاصل آن ازدواج است. ولي همه دوستان ميدانند که آهو خردمند در حق من مادري کرده است و تمام آن چيزي که ايشان سعي کرده به من ياد بدهد در ذهن من هست و واقعا ايشان را به عنوان مادر ميشناسم. هرگز اين احساس نبوده که از همديگر جدا بودهايم. هميشه به من لطف داشتند و همه جا مرا به عنوان دختر خودشان خطاب کردهاند. بايد از ايشان هم تشکر کنم چون در تمام اين مراحل کنار هم بوديم و لحظهاي پدرم را تنها نگذاشتيم.
منبع: khabaronline.ir
مطالب پيشنهادياظهارنظر سينماگران و تلويزيونيها درباره «ماه عسل» و احسات عليخانيتجربه خطرناک بهاره رهنما با 7 زن! چرا مريلا زارعي از اصغر فرهادي انتقاد کرد؟!صداپيشه پسر عمهزا کنسرت ميدهدچرا اما استون، دوست داشتني است؟! + عکس