چه خبر - وضعيت بيماري دنيا فنيزاده عروسک گردان کلاه قرمزي
دنيا فنيزاده در مراسم افتتاح تماشاخانهاي به نام پدرش، پرويز فنيزاده، گفت: «زماني که پدرم را از دست دادم، سن کمي داشتم اما يادم ميآيد مهمترين قسم پدرم در تمام زندگياش يک جمله بود: «به تئاترم قسم!» و اين ميزان ارزش هنر نمايش را در زندگي کوتاه پدر من اثبات ميکند.»
دنيا به سرطان عضله دست راست مبتلا شده و براي انجام مراحل پرتودرماني و تا زمان آغاز مراحل بعدي درمان، از بيمارستان مرخص شده. سرطان علاوه بر عضله دست راست، پشت گردنش را هم درگير کرده و حالا پرتودرمانياش تمام شده و چند روز است که در خانه است و استراحت ميکند تا دور دوم درمانش شروع شود...
اين خبر را مادر دنيا فنيزاده ميدهد؛ هايده غيوري، همسر پرويز فنيزاده، بازيگر تئاتر، سينما و تلويزيون. خبر در فضاي مجازي و رسانهها بارها بازنشر ميشود و بسياري از هنرمندان از او مينويسند؛ از مهرباني و صبورياش و همه آنها –بياغراق- عکسهايي را از او منتشر ميکنند که کنار کلاهقرمزي است، چراکه او عروسکگردان محبوبترين عروسک اين سرزمين است.
براي صحبت با خودش ترديد دارم. او در بحبوحه بيماري است و خبرها زياد هم خوشايند نبوده و در اين زمان هم طبيعتا فردي که در حال کلنجار رفتن با اين بيماري است که رشتهاش به طناب زندگي پيچيده شده، ترجيح ميدهد تمام توان و تمرکزش را روي اين داستان بگذارد و دل به سوالهاي ديگران ندهد. با همه ترديد اما شماره تلفن او را ميگيرم و ميان زنگهاي انتظاري که ميخورد، از پريا، دختر 7 سالهاي که شاگرد تئاتر او در مدرسه است، ميپرسم: «پريا! خانم فنيزاده چه جور معلمي بود؟» و پريا بيمعطلي با همان صداقت هنوز از دست نرفته کودکي ميگويد: «خيلي مهربان، اما خيلي سختگير.»
خندهام را هنوز جمع و جور نکردهام که گوشي تلفن را برميدارد و با صداي مخملي و با صبورياي که شرمندهمان ميکند از سوالهايي که قرار است کوتاه باشند، اما تمام نميشوند، جواب تمام سوالهايمان را ميدهد. او برخلاف تصور بسياري، بيش از همه مشغول زندگي است.
خانم فنيزاده! شايد کمتر کسي بداند شما کلاسهاي تئاتر هم داريد.
بله، من نزديک به 11 سال است در مدرسه ابتدايي دخترانهاي کلاس تئاتر دارم و به نسبت توانايياي که بچهها دارند، متنهاي مختلفي را با آنها کار ميکنم که البته بيشترشان هم ذوق دارند و هم پشتکار و هم توانايي...
کار با بچهها با توجه به دنيايي که دارند، چگونه است؟
من بچهها را خيلي دوست دارم. آنها آنچه ما در زندگيمان به مرور فراموش کردهايم، مثل دوست داشتن، عشق، صداقت و خيلي چيزهاي ديگر را هنوز در وجودشان دارند. بچهها دليلي براي دروغ گفتن ندارند. پاکاند و به همين دليل که مثل برگهاي سفيد ميمانند، خيلي بهتر ميشود با آنها کار کرد.
گفتيد بچهها ابتدايي هستند. روش کار با بچهها چطور است؟ مخصوصا کوچکترها؟
هر متني را که بخواهم کار کنم، سعي ميکنم با يک روش با بچهها شروع کنم، اما مثلا وقتي ميخواهم بزبزقندي را کار کنم، اول از آنها ميخواهم محل زندگي بزبزقندي و گرگ و... را نقاشي کنند تا ببينم در ذهن آنها هم چه ميگذرد. بعد از آنها ميخواهم متن را حفظ کنند (ميخندد) کلاس اوليها اين کار را با ترس و وحشت شروع ميکنند، اما آنقدر با هم متن را تکرار ميکنيم که نميدانند جملههايشان چه زماني حفظ و ملکه ذهنشان شده. حتي متنهاي سخت را هم مثل شعر پرياي آقاي شاملو –که من بسيار زياد دوستش دارم - به راحتي ياد ميگيرند.
بچههاي امروز خيلي جلب انيميشنهاي روز دنيا هستند؛ مثل فروزن و...
بله، متاسفانه خيليهايشان با همين سن و سالي که دارند، دوست دارند آرايش کنند و سيندرلا و سفيدبرفي شوند.
شما مخالفت ميکنيد؟
نه، اتفاقا من 5-4 جلسه ميگذارم سيندرلا و سفيدبرفي و هر چه دوست دارند، بشوند و بعد که اين شخصيتها درونشان شکست، همان متنهايي که انتخاب کردهام را کار ميکنم و جالب اينکه بچهها حرف درست را گوش ميدهند. به کاري که درونش حرفي دارد، بدون اينکه برايشان معنايي کنند، علاقه پيدا ميکنند و به اين دليل خيلي زودتر از آنچه فکر کنيد، جلب داستانها و شعرهايي ميشوند که ما فکر ميکنيم ميتواند برايشان جذابيتي نداشته باشد.
مورد توجه بودن و روي صحنه آمدن براي همه بچهها جذابيت داشت يا شاگردهايي هم داشتيد که کار با آنها راحت نبود؟
نه، بچههايي هم بودند که به سختي، خيلي به سختي بازي ميکردند. مثلا شاگردي داشتم که به هيچ عنوان دوست نداشت بازي کند و من هر چه به او ميگفتم به من بگو چرا دوست نداري بازي کني؟ جوابي نداشت. آخر سر هم من گفتم باشد بازي نکن اما بنشين و بچههاي ديگر را نگاه کن که قبول کرد.و بعد چه اتفاقي افتاد؟
باور نميکنيد روز آخر که اجرا داشتيم، آمد و گفت: «من ميخواهم بازي کنم!» و نقشي را که دوست داشت، انتخاب کرد و من هم گفتم: «به شرطي اجازه داري که بهترين بازيات را بکني.» و او واقعا بازي خوبي کرد و موفق شد.
در کدام کار بازي کرد؟
پريا و همان صحنهاي که زنجيرها به دستشان بود و آن را پاره ميکردند تا آزاد شوند.
اگر اجازه بدهيد، برويم سراغ بيمارياي که شما اين روزها با آن درگير هستيد و مشغول معالجه.
بله، اين درد، يک درد 10 ساله است.
اما به تازگي مادرتان آن را به نوعي رسانهاي کردند.
بله، دليلشان هم منطقي بود و ميخواستيم قبل از اينکه ديگران از آنچه شنيدهاند، نگران شوند، ماجرا را به شکل درستي اطلاعرساني کنيم.
پس با شما هماهنگ شده بود؟
بله، مادرم تماس گرفت و اين موضوع را مطرح کرد. من هم قبول کردم و گفتم لطف کنند ماجرا را به نوعي بگويند که سنگين نباشد.
منظورتان را از سنگين متوجه نشدم!
ميدانيد، تا اسم سرطان ميآيد، همه فکر ميکنند ماجرايي کشنده در کار است اما اينطور نيست و خيلي منطقي ميتوان با آن روبرو شد، مثل هر بيماري ديگري و اين بيماري براي من جديد نيست، فقط وارد مرحله جديدي شده که درمانهاي خودش را ميطلبد.
بعد از آن مصاحبههاي زيادي هم خودتان انجام داديد و اين خودش نشانه حال خوبتان و روشننگري شما نسبت به اين بيماري است.
مصاحبه کردم، اما نه خيلي زياد و ديگران خيلي از روي يک مصاحبهاي که انجامشد، کپي کردند و به نام خودشان نوشتند و البته عيبي هم ندارد.
خبررساني درباره بيماري شما ربطي به آگاه کردن مسوولان و کمک درماني گرفتن و آگاهسازي آنها و احتمالا بيمه و... نداشت؟
نه، اصلا! من بيمه هستم و نيازي به اين کارها ندارم. خوشبختانه در جايي در حال درمان هستم که هيچکس نميداند کجاست و واقعا تکهاي از بهشت است.
به ما هم نميگوييد اين بهشت شما کجاست؟
مرکز بهنام دهشپور. باور نميکنيد در اين بيمارستان از کسي که پرونده شما را ميگيرد تا کسي که شما را صدا ميکند و آماده ميکند تا کسي که آزمايش ميگيرد و... واقعا فرشته هستند و من حتي يکبار بداخلاقي از آنها در اين مدت نه با خودم و نه با ديگران نديدم.
چقدر عالي!
بله، واقعا شانس بزرگي است.
گفتيد اين بيماري براي شما قديمي است و ما تازه متوجه آن شديم.
بله، من سالهاست با آن زندگي ميکنم، اما الان کمي شدت بيشتري گرفته.
اصلا چه شد که متوجهش شديد؟
درد قفسه سينه داشتم که اذيتم ميکرد و به دستم هم زده بود. من ميگفتم خوب ميشود، اما نشد و به دکتر مراجعه کردم. ايشان آزمايش و... نوشت. معاينه و سيتياسکن شدم و پزشکم با اينکه اميدواري داده بود چيزي نيست، اما بود...
و برخورد شما؟
اصلا نترسيدم. فکر هم نميکردم که بعدش چه ميشود، چه کار قرار است بکنند و اين بيماري ناتواني هم دارد يا ندارد.
چون نميدانستيد، نترسيديد؟
نه، چون يک بيماري بود، نترسيدم اما خيليها از اسمش هم حتي ميترسند، چه برسد که دچارش شوند. براي من ترسي وجود نداشت؛ نه از اسمش، نه از اتاق عمل و نه از هيچ چيز ديگري... حتي وقتهايي که دردهاي عذابآوري داشتم و دستم کاملا بيحس شده بود.
برخورد خانواده با اين وضعيت چطور بود؟
با من که بودند، برخورد خوبي داشتند. هر چند ميدانم مادر و خواهرم وقتي که من نيستم، دقايق خوبي ندارند. با اينکه با 2 پسر دوقلويم حرف زدم و گفتم اين بيماري چيست و چه علائمي دارد و دلگرمي دادم که خوب ميشود، اما سختيهايي دارد و مثل سرماخوردگي نيست. يکي از آنها که عاطفيتر است، اذيت شد و سختتر قبول کرد، ولي بعد که ديدند من زندگي عاديام را دارم، ميروم، ميآيم و رانندگي ميکنم، باور کردند.
الان در چه وضعيتي هستيد؟
دستم حرکت ميکند اما به سختي و در اختيار خودم نيست.
با اين حال سر تمرينهاي کلاهقرمزي هم ميرفتيد و جايي حتي خواندم 10 ساعت تمرين هم ميکرديد؟
با دست راستم که اتفاقا همان دستي است که با آن کار ميکردم ديگر نميتوانستم کار کنم و به همين دليل دست راستم را ميبستم تا زير دست و پا له نشود. بايد حواسمان به دست و پا و چشم ديگران هم در فضايي که کار ميکنيم، باشد و براي همين با دست چپ کار ميکردم.
قبل از اين هم ميتوانستيد با دو دستتان کار کنيد؟
نه، ولي حالا ميتوانم و خودتان هم که ديدهايد، کلاهقرمزي چقدر جنب و جوش و حرکت دارد. (ميخندد).
وقتي ميخواستم با شما تماس بگيرم، کمي ترديد داشتم. راستش خيليها که درگير چنين بيمارياي ميشوند، همه زندگيشان ميشود بيماري–که البته حق دارند-اما شما همه زندگيتان بيماري نشده و بخشي از آن است و حتي الان که صدايتان را ميشنوم، با اين آرامشي که در آن است که به خودم هم منتقل ميشود، ديگر ترديدي ندارم که نيروي زندگي در شما خيلي قوي است. اين طرز برخورد و اين نگرش از کجاي زندگي دنيا فنيزاده ميآيد؟
شايد بيشتر از همه از پدرم. ايشان عاشق مسافرت بود، عاشق مهماني رفتن، سفر، کتاب خواندن، قدم زدن و..
و اين به شما هم منتقل شد؟
بله، به نوعي. وقتي ديدم پدرم با همه عشقي که به زندگي داشت، او هم روزي رفت، پذيرفتم که مرگ براي همه است و در ادامه زندگي است. به همين دليل هيچوقت از مرگ نترسيدم. اتفاقا وقتي به مرگ فکر ميکنم، آرام ميشوم، چون دلم براي پدرم خيلي تنگ شده. با او 38 سال است که حرف نزدهام و فکر ميکنم اگر مرگ اتفاق بيفتد و پدرم را دوباره ببينم، چقدر با او حرف دارم که بزنم و اين حس براي من خوشايند است. از طرفي، من خدا را خيلي دوست دارم، خيلي زياد. بچههايم، مادرم، خواهرم و ديگران... و در دلم شادم.
چه خوب! داشتم با خودم فکر ميکردم با اين صداي خوبي که داريد، چرا همزمان صداپيشه هم نشديد؟
(ميخندد) اتفاقا اوايل کار، زماني که فيلمهاي 16 ميليمتري بود، صداپيشگي ميکردم اما بعد وارد کار عروسکي شدم که همه دنياي من شد.
چرا بعضي عروسکها مثل کلاهقرمزي اين همه باورپذيرند و جاي خودشان را در دل همه گروههاي سني باز ميکنند؟
چون عروسکگردانهايشان به آنها باور دارند. باور دارند که اين عروسک ميبيند، ميشنود، ميفهمد، دچار احساسات خوب و بد ميشود. من هم اين باور را به کلاهقرمزي دارم. وقتي دلش شکلات ميخواهد، باور ميکنم، وقتي دلش براي آقاي مجري تنگ ميشود، باور ميکنم. جلوي او از خيلي چيزها که ممکن است ناراحتش کند، حرف نميزنم چون دل خيلي کوچکي دارد.
حدودا چند سال است که شما عروسکگردان کلاهقرمزي هستيد؟
حدود 30 سال و شايد کمتر کسي باور کند بعد از اين همه مدت من هنوز با کلاهقرمزي راه رفتن و حرف زدن را تمرين ميکنم.
براي همين هر سال بهتر از سال قبل شده!
اين را ديگران بايد بگويند...
گفتيد درمانتان را در مرکز بهنام دهشپور پيگيري ميکنيد. آنجا بخش کودکان فعالي هم دارد. شده تا به حال با کلاهقرمزي پيش بچهها برويد؟
نه، دوست ندارم با ديدن من تصوراتشان از کلاهقرمزي به هم بريزد و حاضرم همه عمر از بچهها مخفي بمانم تا کلاهقرمزي همان باشد که در فکرشان است.
بدون کلاهقرمزي چه؟ به بچههايي که گفتيد خيلي هم دوستشان داريد، سر ميزنيد؟
نه، راستش من نذري کردهام که الان به شما ميگويم. نذر کردهام وقتي خوب شدم، 2 سال عروسک کلاهقرمزي را ببرم و براي بچههاي مرکز بهنام دهشپور نمايش بدهم؛ آن هم با دست راستم.
همان دستي که درگير است؟
بله، راستش ديدن بچههاي بيمار برايم خيليخيلي سخت است. وقتي که درد دارم به خودم ميگويم هر چه از دوست –خدا- رسد، نيکوست. شايد از من چيزي ميخواهد تا به واسطه اين درد ياد بگيرم، شايد جايي خطا کردهام که ميخواهد با اين درد پاکش کنم، شايد ميخواهد جايي بشکنم، اما نميدانم اين درد براي بچهها با اين پاکياي که دارند، چه معنا و دليلي دارد؟ هنوز نميدانم و ديدنشان براي من سخت است؛ خيلي سختتر از دردهايي که خودم ميکشم.
منبع : هفته نامه سلامت
http://www.CheKhabar.ir/News/45928/صحبت هاي خواندني دنيا فنيزاده عروسک گردان کلاه قرمزي درباره بيماري اش