چه خبر -
جان رانسون يک نويسنده و فيلمساز مستند است که تحقيقات جالبي در مورد جنون، افراط و وسواس کرده است، آخرين کتاب او The Psychopath Test يا آزمايش جامعهستيزها نام دارد. اثر ديگر او «مرداني که به بزها خيره ميشوند» است که از روي اين کتاب يک اقتباس سينمايي با شرکت جورج کلوني و ايوان مک گرگور صورت گرفته است که البته وفاداري اندکي به متن اثر رانسون دارد، اين فيلم هجوي است بر ميليتاريسم آمريکايي.
داستان از اينجا آغاز شد: من در خانه يکي از دوستان بودم و او روي طاقچهاش يک کپي از کتاب راهنماي DSM داشت که کتاب راهنماي بيماريهاي رواني است. اين کتاب تمام بيماريهاي رواني شناختهشده را فهرست ميکند، اين کتاب در دههي 50 ميلادي يک جزوه خيلي باريک بود، ولي بعد قطورتر شد، طوري که حالا 886 صفحه دارد و 374 بيماري رواني را فهرست کرده است.در حالي که کتاب را روق ميزدم فکر ميکردم که آيا من بيماري روانياي دارم، معلوم شد که 12 تا دارم!
جان رانسوناصولا شغل روانپزشکي تمايل غريبي دارد که آنچه اساساً رفتار بِهَنجار انسانهاست را به عنوان يک بيماري رواني برچسب بزند. فکر کردم که شايد جالب باشد با يک منتقد روانپزشکي ملاقات کنم و نظر آنها را بپرسم و اين طور شد که با ساينتولوژيستها ناهار خوردم.با مردي ملاقات کردم به اسم برايان که يک گروه طراز اول از ساينتولوژيستها را اداره ميکرد، آنها مصمماند روانپزشکي را هر جا که هست نابود کنند، به او گفتم: «ميتوني به من ثابت کني که روانپزشکي يک دانشْنماست و نميتوان به آن اعتماد کرد؟»او گفت: «آره، ما ميتونيم به تو ثابت کنيم.»- چطوري؟- ما تو را به «توني» معرفي ميکنيم.- توني کيه؟- توني در «برادمور» است.برادمور، يک بيمارستان روانپزشکي است، قبلاً به عنوان تيمارستان برادمور براي ديوانگان جاني شناخته ميشد، جايي است که قاتلهاي زنجيرهاي را ميفرستند و کساني را که کنترلي بر خودشان ندارند.به برايان گفتم: «توني چه کار کرده؟»- کاري نکرده، او با کسي کتککاري کرده يا همچين چيزي، و تصميم گرفته تظاهر به ديوانگي کنه تا از مجازات زندان فرار کنه. اما بيش از حد خوب تظاهر کرد، و حالا در برادمور گير افتاده و هيچکس باور نميکنه که او عاقل است. ميخواهي تا ما سعي کنيم تو را به برادمور ببريم تا توني را ببيني؟- بله، لطفاً.سوار قطار شدم تا به برادمور بروم. بعد از گذر از درهاي بسته بسيار، به يک آسايشگاه و محل ملاقات با بيماران رسيدم که محيطي با رنگهاي آرامبخش بود که تنها رنگهاي تند در آن، رنگ قرمز دکمههاي اضطراري بود.بيمارها در حال وارد شدن به محل بودند، همه آنها اضافه وزن داشتند و شلوار راحتي تنشان بود و کاملاً سربراه به نظر ميرسيدند. برايان ساينتولوژيست در گوش من گفت: «اونا تحت تأثير دارو هستند.» که به نظر يک ساينتولوژيست شيطانيترين کار دنياست، ولي به نظر من رسيد که چيز خوبي است!سپس توني به داخل آمد، او اضافه وزن نداشت، وضعيت بدني خوبي داشت و شلوار راحتي هم نپوشيده بود، او کت و شلوار راه راه پوشيده بود، او شبيه کسي بود که ميخواهد با نوع پوشش شما را قانع کند که آدم معقولي است.به توني گفتم: «خوب، درسته که تو با تظاهر به بيماري، راه خودت را به اينجا باز کردي؟”- آره، آره. کاملاً. من وقتي 17 سالم بود يک نفر رو کتک زدم و در زندان منتظر دادگاه بودم، و هم سلوليام به من گفت، “ميدوني بايد چي کار کني؟ تظاهر به ديوانگي کن. به اونا بگو ديوانهاي. اونا تو را به يک بيمارستان راحت ميفرستند. پرستارها برات پيتزا ميآرن. براي خودت پلي استيشن داري. پس من از اونا خواستم که با روانپزشک زندان ملاقات کنم. آن زمان به تازگي فيلمي به اسم ‘تصادف’ را ديده بودم در اون فيلم آدمها با زدن ماشين به ديوار لذت جن ..سي ميگرفتند. پس من به روانپزشک گفتم، ‘من از زدن ماشين به ديوار لذت جن..سي ميبرم.” من به روانپزشک گفتم که “ميخوام زنها را وقتي دارند ميميرند تماشا کنم، چون اينطور احساس عادي بودن ميکنم.”به توني گفتم: «اين رو از کجا آوردي؟»-اوه، از زندگينامه ‘تد باندي‘ که در کتابخونهي زندان داشتند.”آن طور که توني ميگفت، او بيش از حد خوب، به ديوانگي تظاهر کرده بود و به همين خاطر او را به يک بيمارستان راحت نفرستادند، بلکه به برادمور فرستادندش.همان لحظهاي که توني به آنجا رسيد، يک نگاه به آنجا انداخت و درخواست کرد که روانپزشک را ببيند تا به او بگويد که سوءتفاهم وحشتناکي شده و او بيماري رواني ندارد.از توني پرسيدم که چند وقت است که اينجاست؟- خوب، اگه من براي جرم اصليم به زندان رفته بودم، پنج سال بايد حبس ميکشيدم. من 12 سال است که در برادمور هستم.توني گفت که خيلي دشوارتر است که مردم را قانع کني که سالمي تا اينکه آنها را قانع کني که ديوانهاي، او گفت: «من فکر ميکردم بهترين راه براي اينکه عادي به نظر بيام اينه که با مردم به طور عادي و راجع به چيزهاي عادي صحبت کنم مثلاً فوتبال يا برنامههاي تلويزيون. من مشترک مجلهي ‘نيو ساينتيست’ شدم، و اخيراً مقالهاي خواندم درباره اينکه در ارتش ايالات متحده، زنبورها را آموزش ميدهند تا مواد منفجره را بو کنند. پس من به يک پرستار گفتم، ‘ميدونستي که ارتش ايالات متحده زنبورها را آموزش ميده تا مواد منفجره را بو بکشند؟’ وقتي يادداشتهاي پزشکيم را خوندم، ديدم اونا نوشتند: ‘فکر ميکند زنبورها ميتوانند مواد منفجره را بو بکشند.’” او گفت، “ميدوني، اونا هميشه دنبال سرنخهاي غير کلامي براي وضعيت روحي من هستند.اما چطور ميشه مثل يک آدم عاقل نشست؟ چطوري مثل يک آدم عاقل پات رو روي پات مياندازي؟ اصلاً غير ممکنه.”وقتي توني اين را به من گفت، من با خودم فکر کردم که آيا من مثل يک خبرنگار مينشينم؟ آيا پايم رو مثل يک خبرنگار رو پاي ديگه مياندازم؟توني گفت: «ميدوني، ‘خفهکن استاکول’ يک طرف منه و تجاوز کننده آهنگ ‘نک پا در ميان لالهها’ طرف ديگه منه. پس من تمايل دارم زياد توي اتاقم بمونم چون از اينا ميترسم. و اونا اين را نشانهاي از ديوانگي ميدونند. اونا ميگن اين ثابت ميکنه که من بيتفاوت و خود بزرگبينم.” پس فقط در برادمور اگه نخواي با قاتلهاي زنجيرهاي باشي، نشانه ديوانگيه.»به هر حال توني به نظر من کاملاً عادي ميآمد، وقتي رسيدم خانه، به دکترش، «آنتوني ميدن» ايميل زدم. او برايم نوشت: «آره. قبول ميکنم که توني تظاهر به ديوانگي کرد تا از مجازات زندان فرار کنه، چون توهماتش که خيلي هم کليشهاي بودند از لحظهاي که او پا به برادمور گذاشت ناپديد شدند، اما ما او را بررسي کرديم. و ما مشخص کرديم که او يک جامعهستيز است. در واقع، تظاهر به ديوانگي دقيقاً از کارهاي زيرکانه و حيلهگرانهاي است که يک جامعهستيز انجام ميدهد. يعني تظاهر به اينکه مغزتون مشکل داره گواهي اينه که مغزتون مشکل پيدا کرده.»همه آن چيزهايي که عاديترينها در مورد توني به نظر ميآمدند، طبق نظر دکترش، گواه اين بودند که او يک جامعهستيز است.دکتر توني به من گفت: «اگر ميخواهي بيشتر راجع به جامعهستيزها بدوني، ميتوني به يک کلاس تشخيص جامعهستيزها بري که به وسيله ي ‘ربرت هير’ راهاندازي شده که فهرست نشانههاي جامعهستيزها را نوشته.»من به کلاس تشخيص جامعهستيزها رفتم، و الان به عنوان يک جامعهستيزشناس بايد به شما بگويم که طبق آمار يک در صد از مردم عادي جامعهستيزند، اين عدد براي مديران و رهبران تجارتخانهها به 4 درصد ميرسد. دليلي بيشتر بودن درصد جامعهستيزهاي در ميان مديران مشاغل اقتصادي اين است که سرمايهداري در ظالمترين حالتش به رفتار جامعهستيزانه پاداش ميدهد، حس همدردي نداشتن، تَر زباني، زيرکي، حيلهگري شايد لازمه اين کار باشد. در واقع، شايد سرمايهداري در بيوجدانترين حالتش جلوه مادي جامعهستيزي باشد. و هير به من گفت: «ميدوني چيه؟ اون مرد توي برادمور رو فراموش کن که معلوم نيست تظاهر به ديوانگي کرده يا نه. مهم نيست. اين داستان بزرگي نيست، داستان بزرگ جامعهستيزي صنفي است. برو و با جامعهستيزهاي صنفي مصاحبه کن.»پس من در اين زمينه تلاش کردم، به آدمهاي “انران” Enron ( شرکت ورشکسته نفتي آمريکايي) نوشتم که آيا “ميتونم بيام و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببينم آيا واقعاً جامعهستيزيد يا نه؟” و آنها پاسخ ندادند!پس من تاکتيکم رو عوض کردم. به آلبرت جي دانلپ ايميل زدم که در دهه 90 به صورت غيراخلاقي کارهاي اقتصادي ميکرد، نيروي کار را اخراج ميکرد و شهرهاي آمريکا را به شهر ارواح تبديل ميکرد. به او نوشتم “من فکر ميکنم شما ممکنه يک ناهنجاري مغزي خيلي خاص داشته باشيد که شما را آدم خاصي ميکند که به روح شکارگر و نترس علاقه دارد. ميتونم بيام و با شما در مورد ناهنجاري مغزي خاصتون مصاحبه کنم؟” و او قبول کرد.به عمارت بزرگ دانلپ در فلوريدا رفتم که با مجسمههاي حيوانات شکاري پر شده بود، در آنجا به او گفتم: “يادت مياد که در ايميلم گفتم که ممکنه يک ناهنجاري مغزي خاص داشته باشي که تو رو تبديل به آدم خاصي ميکنه؟”- آره، نظريه شگفتانگيزيه. مثل ‘استار ترَک’ ميمونه. شما به جايي ميرويد که هيچ انساني قبلاً نرفته.- خوب، بعضي از روانپزشکها ممکنه بگن که شما جامعهستيز هستيد، من در جيبم يک فهرست از ويژگيهاي جامعهستيزها دارم. ميتونم اونها را با شما بررسي کنم؟- خيلي خوب، ادامه بده.- خوب، خودبزرگبيني. (که بايد بگم، به سختي ميتونست حاشا کند چون زير يک نقاشي رنگ و روغن غولآسا از خودش ايستاده بود.)- خوب، بايد به خودت باور داشته باشي!- حيلهگر.- ترجيح ميدم بهش رهبري کردن بگم.- احساسات سطحي: ناتواني در تجربهي گسترهاي از احساسات.- کي دلش ميخواد زير بار احساسات احمقانه بره؟پس همان طور که ويژگيهاي جامعهستيزها را با او مطابقت ميدادم، دانلپ اين ويژگيها را به مديران اقتصادي منتسب ميکرد و آنها را در “کي پنير من را جابجا کرد؟” ( کتابي در مورد تجارت) ميکرد.اما من متوجه شدم که روزي که من با ال دانلپ بودم اتفاقي در درونم افتاد: هر وقت او چيزي به من ميگفت که به نوعي عادي بود، من در ذهنم سعي مي کردم آن را کمرنگ کنم. مثلاً او با بزهکاري نوجوانان مخالف بود و ازدواج دومش 41 سال دوام آورده بود. اما من هر وقت که دانلپ چيزي من ميگفت که يه جورايي به نظرم غير جامعهستيزانه ميآمد، با خودم فکر ميکردم، خوب من اين رو تو کتابم ذکر نميکنم.بعدا فهميدم که جامعهستيز شناس شدن من رو يکم جامعهستيز کرده، چون من ميخواستم هر طور شده او را در جعبهاي با برچسب جامعهستيز قرار بدم. من ميخواستم او را با ديوانهوارترين لبههاي شخصيتش تعريف کنم. و فهميدم، اين کاري است که من براي 20 سال انجام ميدادم، اين کاري است که تمام خبرنگارها انجام ميدهند، ما دفترچه يادداشتمان رو دستمان ميگرفتيم و به اطراف دنيا سفر ميکنيم و منتظر موقعيتهاي گرانبها ميشيم، اين موقعيتها هميشه خارجيترين جنبههاي شخصيت فرد مصاحبه شونده هستند و ما آنها را مثل راهبهاي قرون وسطايي به هم ميدوزيم و ميگذاريم چيزهاي عادي روي زمين بمانند.در اين کشور بيماريهاي رواني بيش از آنچه که هستند تشخيص داده ميشوند. دوقطبي کودک – بچههايي به کوچکي 4 سال برچسب دوقطبي بودن ميخورند، چون فورانهاي کجخُلقي دارند، که در فهرست دوقطبي به آنها امتياز بالايي ميدهد.
وقتي من به لندن برگشتم، توني به من تلفن کرد. او گفت: “چرا تلفنهاي من را جواب نميدادي؟”- خوب آخه اونا ميگن تو جامعهستيزي.- من جامعهستيز نيستم.- ميدوني چيه، يکي از موارد توي فهرست عدم پشيمانيه، مورد ديگه فهرست زيرک و حيلهگره. پس وقتي به اونا ميگي از جرمت پشيماني، اونا ميگن، ‘اين نمونهي بارز يک جامعهستيزه که با زيرکي بگه احساس پشيماني ميکنه وقتي اين طور نيست.’ مثل جادوگري ميمونه. همهچيز رو وارونه ميکنند.- من به زودي يه دادگاه دارم. مياي؟- باشه.پس من به دادگاهش رفتم. و بعد از چهارده سال بستري برادمور، به توني اجازه داده شد که برود. بيرون در راهرو او به من گفت: “ميدوني چيه جان؟” همه يه کمي جامعهستيزند، تو هستي، من هستم. خوب واضحه که من هستم.”- حالا چي کار ميکني؟- ميرم به بلژيک چون زني که دوست دارم اونجاست. اما ازدواج کرده، پس بايد يه کاري کنم که از شوهرش جدا بشه!اين اتفاقات دو سال پيش رخ داد، 20 ماه همهچيز خوب بود، اتفاق بدي نيفتاد، توني با دختري در بيرون لندن زندگي ميکرد. او بر اساس حرف برايان ساينتولوژيست، داشت جبران زمان از دست رفته را ميکرد، متأسفانه، بعد از 20ماه، براي يک ماه به زندان برگشت. در يک بار وارد يک زد و خورد شد.ميدانيد چيست، من فکر ميکنم بيرون آمدن توني درست بود. چون شما نبايد مردم را با ديوانهوارترين لبههاي شخصيتشان تعريف کنيد و توني چيزي است به نام نيمه جامعهستيز، او در منطقهاي خاکستري است.ما در دنيايي زندگي ميکنيم که منطقههاي خاکستري را دوست نداره، اما مناطق خاکستري در ضمن جاهايي هستند که پيچيدگيها پيدا ميشود، جاهايي هستند که انسانيت پيدا ميشود و جاهايي هستند که حقيقت پيدا ميشود.
منبع : 1pezeshk.com
مطالب پيشنهادي :
عکس چارلي چاپلين در نقش يک زنحال " نريمان" چطور است؟هيچ کس حاضر به خريد قاب عکس هاي اين خانم نشد!نشان درجهيک احمدينژاد به بازيگرقديمي15 فيلم با بهترين ترفند و پيچيدگي داستاني