چه خبر - ادعاي نابودي ايران توسط حافظ و مولانا
ابراهيم فياض در سخناني عجيب، حافظ و مولوي را باعث نابودي و انحطاط ايران معرفي کرد.
ابراهيم فياض را با اظهارنظرهاي جنجالياش ميشناسيم؛ يک روز درباره تأثير روانشناسان بر طلاق و روز ديگر درباره بيارزش خواندن کار مرحوم مريم ميرزاخاني. حالا او در همايش «بازتوليد حکمت فردوسي در فرايند فرهنگ ايراني» که در حوزه هنري انقلاب اسلامي خراسان رضوي برگزار شد، حافظ و مولوي را عامل انحطاط ايران دانسته و فردوسي را سبب پيشرفت.
او در اين همايش اضافه ميکند: «در ايران هميشه بين عرفان و حکمت جنگ وجود داشته است. يکي از مشکلات ما وجود انديشههاي افرادي همچون مولوي و حافظ در برابر حکمت است. متأسفانه بعد از انقلاب، اشعار حافظ که هويت ملي در آن وجود ندارد رواج بيشتري يافت و شاهنامه که تاريخ اين مملکت است، حذف شد. اين امر سبب انحطاط آينده نيز ميشود، در نتيجه مردم به غربگرايي روي ميآورند».
**کاکايي: مقابله با حافظ و مولوي شومنبازي است
عبدالجبار کاکايي در گفتوگويي بابيان اينکه مخالفت با حافظ و مولوي تازگي ندارد و پيشازاين هم گفتهشده، افزود: «اغلب متفکران مسلمان که با انديشههاي کسروي نزاع داشتند، کمکم خودشان به سمت انديشههاي کسروي حرکت کردند. بحث اين است که از چه جهت به عرفان نگاه بکنيم. عرفان جنبههاي سازنده و جنبههاي مخرب اجتماعي هم دارد. هر انديشهاي اينچنين است. در اقوال صوفي مشايخ، بهويژه سخن مولانا و غزالي و حافظ و سعدي و ديگران به امر اخلاقي در ارتباطات جامعه و نظام قانونگذاري اجتماع خيلي تأکيد ميشود. برمبناي روايتهايي که از تذکرةالاوليا و ساير کتب عرفاني به ما رسيده، اغلب صوفيه با نظام قانونگذاري فقه ديني که فاقد پشتوانه قوي باشد مخالفت ميکردند. »
نويسنده «تاوان کلمات» در ادامه افزود: «اگر ما خاستگاه فردوسي و حکمتش در خرد را انديشههاي کهن ايراني بدانيم، دقيقا دعوت به عرفان، دعوت به خردگرايي و عمل کردن به يک امر اخلاقي است. در خود شاهنامه فردوسي هم مباحثي هست که جامعه امروز بشري نميپذيرد. اين گفتمانها بيشتر جنجالآفرين است و بهويژه اگر از ناحيه کساني صادر شود که موضعگيريهايشان درواقع خلاف رفتارهاي سابقشان باشد؛ کساني که زماني خواندن شاهنامه را منع ميکردند. انديشههايي که زماني در مقابل خردگرايي ميايستادند، وقتي بيايند به نام خردگرايي بخواهند با مولانا و غزالي و حافظ و ديگران مقابله کنند، به نظر من چيزي جز شومنبازي نيست.»
کاکايي در پايان از قابل احترام بودن ايران با همه جنبههاي فرهنگياش ميگويد و اضافه ميکند: «تصوف و عرفان در ايران معجوني از عشق و خرد باهم است و ما با اين انديشههاست که حافظ را ميشناسيم. خود حافظ و فردوسي و مولانا اصلاً باهم مشکلي نداشتند. به نظر من طرح مباحثي درباره انحطاط ايران توسط حافظ و مولوي ارزش علمي ندارد.»
**غيبت وطنپرستي در ادبيات
دکتر محبوبه حيدري، استاد ادبيات فارسي دانشگاه خوارزمي با بيان اينکه بعد از فردوسي انديشه وطنپرستي در ادبيات وجود ندارد افزود: «نگاه سعدي، حافظ و مولوي جهانوطني است و اشاره مستقيمي به ايران و ميهن در اشعار اين سه وجود ندارد. از نگاه جامعهشناسي، عرفان مخرب بوده و حتي مثل مخدر عمل کرده است.»
نويسنده کتاب «ادبيات مکتبخانهاي ايران» نگاه افراطي به عرفان را رد ميکند، اما معتقد است خردورزي و وطنپرستي بعد از فردوسي تا دوره مشروطه در ادبيات حضور نداشته است. حيدري اضافه ميکند: «نگاه عرفان، فردمحور و نگاه فردوسي جامعهمحور است. تمايل به عرفان باعث شده که عقلانيت در جامعه کمتر شود و حتي هنگام انتخاب هم کساني که بين عقل و عشق، دومي را انتخاب ميکنند صاحب ارزش هستند.»
** فياض: حافظ و مولوي ضد دين هستند
ابراهيم فياض در گفتوگو با «ايرنا» با تأييد حرفهاي روز گذشتهاش درباره حافظ و مولوي ميگويد: «عرفان يک دانش غيرانساني، حيواني و گياهي است و فلسفه، دانش انساني است. بحث وحدت وجود و اصالت وجود و اينها همه حيوان پرستي است. ما بعد از بوعلي سينا يکجور افلاطوني ميشويم و ديگر چارچوبهاي انديشهاي ما از بين ميرود و محورمان ميشود مطرحشدن خدا و طبيعت و تاريخ و اينها ازاينپس محو ميشود.»
فياض در ادامه ميگويد: «مولوي و حافظ ضد دانش و حتي ضد راستياند. اينها در شعرهايشان همهچيز را باطل کردهاند. ضد عقل و خردند. براي خودشان خرد عرفاني درست کردهاند. من حتي ميخواهم بگويم دانش و راستي و درستي و دين و همه اينها که مبناي تکامل بشرياند، توسط حافظ و مولوي مورد هجوم واقعشدهاند».
او در پاسخ به اين سؤال که حافظ بر قرآن تسلط و اشراف کامل داشته و چگونه چنين فردي مخالف خرد ميشود گفت: «بله، مولوي و حافظ مفسر قرآن هستند، اما چه تفسيري؟ تفسير عرفاني هندي. يا تفسير عرفاني يهودي و مسيحيت. تفسير حافظ از قرآن بر اساس هندوئيسم واقع در شيراز بوده و اين تفسيرها يا شرقي و هندي ميشود و يا تفسيرهاي غربي. قرآني که آنهمه روي تاريخ، مخصوصاً روي قصص بحث ميکند، محو شدهاست و در شعر حافظ تنها يک غزل متأثر از قرآن است و ديگر داستاني نيست. حالا مولوي ديالکتيکي وارد داستان ميشود، البته آنهم ديالکتيکي جدلي است. حتي اسلامگويي مولوي ضد انديشه و ضد تفکر است».
*ضد زبانها
فياض در ادامه با تأکيد بر اينکه مبناي تعقل زبانشناسي است، ميگويد: «فردوسي اين را خوب متوجه شده که عجم را زنده ميکند بدين پارسي. سي سال هدف او همين بوده است. بحث اين است که زندهبودن يک ملت و يک فرهنگ به زبانش است، که فردوسي اين را فهميده بود. مولوي و حافظ ضد زباناند. اينها ميگويند اصل معناست و زبان مهم نيست. يعني من حتي عرفان را ضد دين ميدانم چون مقوله دين يعني پذيرفتن مسئوليت؛ يعني جزا؛ يعني همان انذاري که در قرآن خيلي بحث شده است؛ ساديسم و مازوخيسم ريشهاش در عرفان است. يعني جامعه شما که عرفاني است، دچار ساديسم و مازوخيسم است. تمام فيلمها و رسانههايتان همين است. اگر غيرازاين است به من بگوييد».
**احمدينژاد، حافظي بود
فياض در پايان صحبتهايش سراغ دولت نهم و دهم ميرود و آنها را طرفدار تفکر حافظ ميداند و اضافه ميکند: «احمدينژاديها ابتدا از فردوسي گفتند، اما عملاً حافظي بودند. آنها طرفدار فردوسي نبودند، چون فردوسي حماسه بود و آنها در ابتدا ميگفتند حماسه، اما در عمل حافظي بودند. ميپذيرم که در ابتداي دولت نهم بهطرف فردوسي رفتند اما آخر دولت نهمشان کمکم پيچيدند طرف حافظ. اينها الان انحطاط ما را شکل ميدهند.»
**حافظ از ديدگاه رهبري
حضرت آيتالله خامنهاي در سخنراني خود در آيين گشايش کنگره جهاني حافظ در آبان سال 1367 درباره حافظ اينگونه فرمودهاند: «منظور من از حافظ، آن شخصيتي است که از حافظ در تاريخ ماندگار است؛ يعني آن بخش اصلي و عمدهي عمر حافظ که بخش پاياني عمر اوست. [...] حافظ در اقلاً ثلث آخر زندگياش، يک انسان وارسته و والاست. اولاً يک عالم زمانه است؛ يعني درسخوانده و تحصيلکرده و مدرسهرفته است. فقه و حديث و کلام و تفسير و ادب فارسي و ادب عربي را آموخته. حتي آنچنانکه حدس زده ميشود، از اصطلاحاتي که در نجوم و غيره بهکاررفته، در اين علوم همدستي داشته و تحصيلي کرده، يک عالم است. اين عالم، بساط علمفروشي و زهدفروشي و دينفروشي را هرگز نگسترده، که آن روز چنين بساطهايي رواج داشته. اين عالم در بخش عمدهاي از عمرش، راه سلوک و عرفان را هم پيموده. در اينکه وابسته به فرقهاي از متصوفه هم نيست، شايد شکي نباشد. يعني هيچيک از فرق متصوفه، نميتوانند ادعا کنند که حافظ جزو سلسله آنهاست، زيرا که براي او هيچ مرشدي، شيخي، قطبي بياننشده».
ايشان در مرداد 1380 نيز پيرامون معارف بلندي که در شعر حافظ وجود دارد، اظهار داشتند: «اين معارف هم فقط با هنرمند بودن به دست نميآيد، بلکه يک پشتوانه فلسفي و فکري لازم دارد. بايد متکا يا نقطه عزيمت و خاستگاهي از انديشه والا، اين درک هنري و سپس تبيين هنري را پشتيباني کند».
منبع: irna.ir